[step 5]: William's Return

19 4 0
                                    

———————————————————————

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

———————————————————————

{POV: Somi}

می‌تونم بگم مسیر سی دقیقه‌ای محل مسابقه تا خونه رو در عرض ده دقیقه طی کردیم. تو طول راه حرفی بین من و برادرم رد و بدل نشده بود و نمیدونستم از این بابت باید خوشحال باشم یا ناراحت. به علاوه که خودم هم هنوز شکه بودم. با وجود شناختن یونجون از قبل، هیچ وقت انتظارشو نمی‌کشیدم که به اسم ایوان انقدر به من نزدیک باشه!
نمیدونستم که چرا یونجون چیزی به من نگفته بود! یعنی حتی موقع دعوتش به مسابقه هم از همه چیز باخبر بود.
جونگکوک به محض رسیدن به ویلا سمت اتاقش رفته بود و من هم برای دوش گرفتن راهی اتاق خودم شده بودم. متوجه نبودم که از دستم عصبانیه یا ناراحت، ولی امیدوارم که هیچ وقت فکر نکنه من چیزی رو ازش پنهان کردم. اون همیشه سعی کرده تا بهترین‌ها رو برای من فراهم کنه و واقعا مثل یک پرنسس هوامو داشته باشه. در جریان قرار دادنش به عنوان تنها خانوادم درباره روابطم کم‌ترین کاریه که از دستم برمیومد برای برادر حساس و متعصب و محتاطم.
مدتی میشد که موهامو خشک کرده بودم و مضطربانه به یونجون و واکنش برادر فکر می‌کردم که ریشه افکارم با زده شدن در و صدای ملاحظه‌گرش پاره شد.
"پرنسس؟"
نگاهمو از کتاب روی پاهام به چهره بی‌حسی دادم که سعی داشت با استفاده از کلمات بهم اطمینان خاطر بده و از لای در گردن دراز کرده بود.
"جانم؟"
"می‌تونم بیام تو؟"
سری تکون دادم و روی صندلی کمی جا به جا شدم تا جایی برای نشستنش باز کنم.
برادر جلو اومد و جلوی من ایستاد. دست به سینه با صورتی در هم.
کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت بدون مقدمه‌چینی حرفی زد که باعث تعجبم شد.
"تو درباره‌اش می‌دونستی؟"
کمی بخاطر سریع سر اصل مطلب رفتنش از جا پریدم. نگاه وحشتزدمو به زمین دوختم و مردد و ترسیده سر تکون دادم. در حالی که دست‌های عرق کرده‌ام به پارچه پیراهنم چنگ زده بود.
"من.. انقدر غریبه بودم؟"
تُنِ صدای ضعیفی داشت که به وضوح ناراحتیشو نشون می‌داد. می‌تونستم برای غمی که خودم مسببش بودم بمیرم. اما گیج شده بهش چشم دوختم که چشمای تیرش غمگین بنظر رسیدن.
"داداش.."
برادر با طمانینه جلوم زانو زد و موهامو نوازش کرد. نگاهی پدرانه‌ که منو بابت پنهان‌کاریم شرمنده می‌کرد به چشمان لرزونم دوخته شد.
"نمیدونم تا حالا چه رفتاری داشتم که باعث شده منو انقدر از خودت دور بدونی.. ولی تو می‌دونی انقدر واسم باارزش هستی که این چیزها نتونه تو رو از من جدا کنه، درسته..؟"
بغض کرده سرمو پایین انداختم و نگاهمو دزدیدم. برادر من یه امگای خون‌خالص بود. جنسیتی نادر و کمیاب که به راحتی جفت بودن بقیه رو تشخیص میداد. پس چیزی برای پنهان کردن نداشتم. دیگه فریب دادن بس بود.
"داداش.. من واقعا متاسفم که اینجوری متوجهش شدی.. ولی من خودم هم شکه شدم.."
صورتمو با انگشت‌هام پوشوندم تا چهره زشت گریونم رو نبینه. می‌دونستم قابلیت اینو داره که باعث و بانیش رو سر به نیست کنه.
چهره‌اش اخمو شد. مضطرب از نگاه گریون من دستامو بین دستاش گرفت. نمیدونم با خودش چه فکری کرد، اما اصلا درباره دلیل اشک‌هام چیزی نپرسید. انگار متوجه اضطراب و نگرانی بیش از حد من شده بود.
"هیششش، اشکال نداره.."
با انگشت شستش اشک روی گونمو پاک کرد و جاشو بوسید.
"مگه خبر نداشتی؟ از چی شکه شدی؟ اینکه هویتشو آشکار کرد؟"
بینیمو بالا کشیدم و آروم آروم سرمو بالا آوردم اما هنوز هم از زل زدن به مردمک‌های عصبی و نگرانش طفره میرفتم.
از چی می‌ترسیدم؟ اون برادر عزیزتر از جونم بود. مطمئنا من همیشه براش اولویت بودم. حتی وقتی به صوفیه جا به جا شدیم به اصرار من بود. به دلایلی که نمی‌دونستم جونگکوک هیچ‌وقت دوست نداشت که حتی پا تو این شهر بذاره. همیشه بهم میگفت «صوفیه با زیباییش خفت میکنه» ولی واقعا مطمئن نبودم که اون معماری بناهای ساختمونی واقعا برادرمو آزرده کنه. چرا که من با فضولی عکساش از جا به جای صوفیه رو به چشم دیده بودم. بچه‌تر که بودم هر بار با برگشت از گردشِ صوفیه جاهای مختلف رو بهم معرفی میکرد و قول میداد که روزی ببرتم.
کسی که در دوران جوانیش علاقه شدیدی به عکاسی از صوفیه داشته، چطور میتونه احساس خفگی بهش دست بده؟
با این حال بخاطر علاقه‌ای که به رستوران‌داری داشت با کار کردن روی مغز جیمین و یونگی تونستم تو ذهنش بذر این ایده رو که صرف‌نظر از مراقبت از من به دنبال علاقه‌اش بره رو بکارم. پس واقعا نمیفهمیدم از چی می‌ترسیدم!
فقط از برادرم زیادی حساب می‌بردم.
"مدت زیادی نمیشه که شناختمش. اون روز که موتور خراب شد و مجبور شدم از یه غریبه کمک بگیرم رو یادته؟ تو راه اداره ثبت بودم تا مجوز رستوران رو بگیرم"
اخماش با گیجی اما نگران و مهربون کمی تو هم رفت و نوازش دیگه‌ای به دستام و موهام هدیه کرد.
"بهم نگو که اون غریبه جفتت بوده!"
معذب سر تکون دادم.
"خودش بود.. ولی چیزی متوجه نشد. من رو رسوند اداره ثبت و دیگه ندیدمش. هیچ نشونی ازش نداشتم تا اینکه وقتی برای بازدید از مکانی که بهم گفته بودی رفته بودم واسه تعمیر موتور رفتم مکانیکی.. و باورت نمیشه داداش! یه گالری بزرگ پر از ماشین کنار گاراژشون دیدم. خیلی خفن بنظر میرسید! اونجا یونجون رو دیدم و کمی با هم صحبت کردیم. احساس نزدیکی خیلی زیادی بهش داشتم و کم کم متوجه میشدم که اون جفتمه. اما خودش هیچ حرفی نمیزد.."
مطمئن نبودم که باید درباره دیدار با برادر بزرگش هم حرفی بزنم یا نه.
"منظورت چیه؟ میخواست بازیت بده؟"
هل شده تند تند سر تکون دادم. حتی فکر به همچین چیزی و در نهایت عصبانیت برادر واقعا ترسناک بود.
"نه نه.. خب، میدونی یکم پیچیدست.. وقتی برای تحویل موتورم اومد شب تولد گاهیون بود. دوستاش که اومدن دنبالش متوجه شدم گاهیون هم همراهشونه. باورت بشه یا نه، دوست صمیمی یونجون، جفت گاهیونه! ازم خواستن که باهاشون برم و گاهیون از سمت من ازت اجازه گرفت. حتی تو تولدش رو هم تبریک گفتی!"
برادر از روی زانوش بلند شد و کنار من روی صندلی جا گرفت. در حالی که موهامو نوازش می‌کرد و با دقت به حرفام گوش سپرده بود. با تر کردن لب‌هام ادامه دادم.
"اون شب بخاطر من و گاهیون یکم افتادن تو دردسر. اما تقریبا متوجه شدم که چرا منو تشخیص نمیده. صرفا فکر میکنه عاشقم شده! طبق گفته گاهیون تقریبا هیچ کدوم از اعضای خانوادشون جفت خودشونو پیدا نکردن و واسه همین چیزی از رفتار جفت‌ها نمیدونن. ولی کامل مطمئن نیستم.. یعنی خب.. ما جیمین و یونگی رو دیدیم و شما هم بهمون توضیح دادید، ولی متوجه نمیشم که چرا یه خانواده نباید درباره روابط جفت‌ها بهشون چیزی بگه."
برادر که انگار به فکر فرو رفته بود آروم‌تر بنظر میرسید، متفکر و مشکوک مچ دستمو نوازش کرد.
"منطقی بنظر میاد. اما قضاوت نکن پرنسس. خب؟ هر چی باشه اون‌ها خانواده جفتت هستن و مطمئنا دلیل قانع‌کننده‌ای برای این رفتار و روش تربیتیشون دارن. ولی منظورت چیه که افتادن تو دردسر؟"
لبخند ضایعی زدم و تره‌ای از موهامو پشت گوشم انداختم.
"خب.. شاید من و گاهیون با چند نفر بحثمون شه و اونا واسه اینکه اجازه ندن بهمون اهانتی شه دعوا گرفتن؟"
"اوه!"
صدای متعجب برادر به گوشم رسید و پشت بندش، خنده قشنگش.
"یعنی یه آلفای دعوایی داریم؟ رقابت‌طلب هم که هست!"
کمی ترسیده از اینکه اجازه نده باهاش باشم سریع دست نکون دادم.
"نه نه باور کن خیلی ارومه.. اون شب چون پای من که امگاش باشم وسط بود وحشی شد."
شونه‌های برادرم با شنیدن لفظ امگاش کمی منقبض شد. نفس مضطربی‌ کشیدم.
"داداش، من همیشه پرنسس کوچولوی شما میمونم.. حالا یونجون هر کی که میخواد باشه! میترسید از پیشتون برم؟"
برادر لبخندی به نگرانی‌های من زد و بینیمو با انگشت شست و اشارش کشید. صورتش نرم، مهربون و پرمحبت بنظر می‌رسید.
"پرنسس، من از خیلی وقت قبل منتظر همچین روزی بودم.. فقط انتظارشو نداشتم که به این زودی برسه! به همین خاطره که باید به اون ایوان بگی من هنوز قصد ندارم تو رو بسپرم بهش. باید اعتمادمو جلب کنه و تازه با خانوادش هم آشنا شیم. من یه آینده تضمینی و روشن برای پرنسس جئون‌ها میخوام. علاوه بر اون باید یکم ادبش کنم.."
هینم بلند شد. میخواست ادبش کنه؟
"ادبش کنی؟ ولی من خودم حسابشو میرسم! قول میدم بابت پنهان کاریش و رایحه پخش کردنش دعواش کنم! تازه اینکه یونجون چطور تبدیل به ایوان شد هم باید بهم توضیح بده"
صدای خنده بلند و سرگرم‌شده برادر پرده گوشمو لرزوند.
"اینجا رو نگاه.. امگا کوچولوی من نگران آلفاشه؟!"
خجالت‌زده سرمو پایین انداختم و غر زدم.
"داداش!"
"خیلی خب، خیلی خب"
منو به آغوشش دعوت کرد و اجازه داد تا تو سینش نفس راحتی بکشم. بوی خونه میداد، عطر امنیت.
نفس عمیق برادر و تردید از گفتن حرفشو حس کردم.
"پرنسس، من متوجهم که تو چقدر آلفاتو تو همین مدت کم دوست داشتی.. چقدر وابستش شدی و بهش علاقه داری.. به علاوه که از روی غرایز اعتماد هم بینتون هست، چیزی که اساس رابطه یه جفته. ولی ازت میخوام جای خیلی خیلی کوچیکی برای حتی یذره شک یا غیرقابل اعتماد بودنش بذاری. من نمیخوام با اتفاقات دور از انتظاراتت آسیب ببینی! فقط قول بده که مراقب خودت باشی، باشه؟"
سرمو روی سینش تکون دادم و حلقه دستامو تنگ‌تر کردم.
"قول میدم! حواسم هست."
"آفرین جیغ جیغوی من"
"داداش!"
دلخور ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم که با دیدن لب‌های جلو اومده من خم شد و با خنده پیشونیمو بوسید.
"خانوادش خبر دارن؟"
"فکر نکنم.. فقط یبار برادر بزرگترشو دیدم"
ابروهای برادرم بالا پرید.
"اوه! برادر بزرگتر داره!؟ پس پدر و مادرش؟"
"مطمئن نیستم. ولی فکر کنم فوت شدن.."
غمگین برای آلفام سر پایین انداختم که با نوازش برادر بهش نگاه کردم.
"غمگین نشو پرنسس. فعلا که چیزی نمیدونیم. تو باید یه امگای قوی واسه جفتت باشی، چیزی که واقعا هستی. حالا بعدا میتونی یکم خودتو واسش لوس کنی. ولی حداقل تو این مورد شباهت دارین، درست میگم؟!"
سر تکون دادم و سعی کردم جو رو تغییر بدم.
"ممنون داداش!"
"بابتِ..؟"
با ابروهای بالا رفته و نگاهی متعجب بهم نگاه کرد و دستش از نوازش ایستاد. لبخندی زدم و گونشو بوسیدم.
"بابت اینکه همیشه هوامو داری. اینکه انقدر نگرانمی و جای بابا و مامان هم واسه من پر کردی. من هیچ وقت نبودشون رو احساس نکردم چون تو بودی، هستی، و خواهی بود. جیمین و یونگی هستن، نامجون و گاهیون.. من خیلی خوشحالم که دارمتون. امیدوارم روزی نرسه که شرمنده نگاه‌هاتون بشم.."
چشمای پر شده برادر از اشک، دلم رو آتیش می‌زد. ولی می‌دونستم که از روی احساساته. هر چقدر هم که سعی کنه محکم و استوار بنظر میاد، من متوجه می‌شدم که همیشه غم بزرگی رو دل برادر بزرگم سنگینی میکنه.
اینکه جایی آسیب دیده،
اعتمادش از بین رفته،
زخمی شده،
دلش شکسته و
کل انتظاراتش با خاک یکسان شده.
فکر می‌کردم که این غم بزرگ من باشم، ولی حتی الان هم نابودگر برق چشمای برادرم رو می‌تونستم تو اعماق وجودش ببینم.
"سومی.."
شاید اولین بار بود که من رو پرنسس صدا نمیزد.
خودمو به آغوشش پرت کردم تا اگه احیاناً بغض برادر احساساتیم شکست، بتونه بدون فکر کردن به غرورش در برابر من رها شه.
"داداش، خیلی دوستت دارم.."
بدون نگاه کردن به چهره نرم برادرم سرمو روی پاش گذاشتم.
"میشه برام لالاییِ مامان رو بخونی؟ به یاد قدیما.."
حس کردم که نوازش دست برادر بین موها و صورتم در گردش شد.
"یه یاد قدیما."
سرمو بیشتر به رون پاش که با یه شلوار گرمکن پوشیده شده بود کشوندم. میتونستم امگای لوس مومشکیمو ببینم که برای امگای مذکر برادرم ناز میکنه. گرگی که حالا لا به لای موهای مشکیش، ترههای خاکستری هم به چشم میومد. گرگش با طمانینه گازی از گوشهای افتادهام گرفت و گردنمو لیسید.
"تو بهترین برادر دنیایی.."
و این صدای برادر بزرگ‌ترم بود که طنین‌انداز گوش‌های من برای خوابی عمیق و پر آرامش شد.

The Braveheart - شجاع‌ْدل (omegaverse, VK)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ