pt 1

53 4 0
                                    


شهر پر از شور و تکاپو بود و مردم با همهمه اینطرف و اونطرف میرفتن و در حال آماده شدن برای جشنی بودن که حاکم برای پسرش تدارک دیده بود. بعد از سالها جنگ و سختی ، حالا نزدیک به ۲۰ سال بود که این سرزمین از شر دشمنانش در امان بود و صلح و آرامش برقرار. پادشاه حالا حاکم با کمی احساس پیری و ناتوانی قصد داشت برای جلوگیری از هرگونه نزاع پسرش رو بعنوان حاکم بعدی به مردم معرفی کنه.

پادشاه سجونگ طی سالیان گذشته تونسته بود فرمانروای سرزمین ماه رو شکست بده و اونها رو پشت دروازه زندانی کنه... تا پیش از اون مردم دائما در ستیز با دولت همسایه بودن و جنگ باعث ریختن خون های زیادی شده بود حاکم بعد از اینکه امپراطور اونهاروبه قتل رسونده بود؛ با زندانی کردن بازماندگان قلمروی سیاهی ها آرامش رو به سرزمین خودش برگردونده بود و حالا ۲۰ سال از اون زمان میگذشت.

«سرورم لطفا بیاید بیرون باید آماده بشین»

«.... عالیجناب لطفا بیاید بیرون...»

‏«...»

مرد بیچاره وقتی صدایی نشنید داخل شد اون توی اتاقش نبود و این یعنی اونها کار سختی داشتن

«لطفا منو ببخشید اما جناب وویونگ توی اتاقشون نیستن»

ندیمه شخصیش بعد از اینکه همه جارو دنبالش گشته بود حالا به اجبار داشت به حاکم راجع به ناپدید شدن پسرش اونم توی روز تاجگذاریش میگفت. سجونگ همیشه از رفتارهای اینچنینی وویونگ عصبانی بود و سعی میکرد بهش بفهمونه بعنوان حاکم آینده ی شهر باید روی وظایفش تمرکز کنه اما هیچ کس نمیتونست اون پسر رو مجبور به کاری بکنه که دوستش نداره. بعلاوه اون پسر محبوب پدرش بود و هرگز قرار نبود چیزی بهش تحمیل بشه.

همه ی اینها باعث شد حاکم دوباره به این فکر بیفته که نباید اون رو تا این حد لوس و احساساتی بار میاورد.

وو ترجیح میداد کتاب پرورش گل بخونه تا کتاب اصول شهرداری .....
اون دوست داشت نقاشی کنه بجای اینکه به آموزش های رزمی برسه و یه جنگاور قهار بشه. ساز دست میگرفت نه شمشیر.....
میتونست ساعتها برقصه اما جنگ... هرگز

و این یعنی اون هیچ علاقه ای به اموراتی که باید نداشت.

«باید پیداش کنین هر طوری که شده هر جا که هست گیرش بیارین و
به جشن برسونینش نمیخوام جلوی مردم مسخره بشم.»

سربازها اطاعت کردن و پراکنده شدن باید پیداش میکردن و گرنه حاکم دخل همشونو میآورد.

غافل از اینکه وویونگ حالا خیلی از کاخ دور بود.

صبح که برای قدم زدن بیرون رفته بود . یه گربه عجیب دیده بود. گربه ی پشمالوی گنده ای که چشمهای کشیده ای داشت و پوست نرم و سیاه گربه مرموز با نگاه تخسش دلشو برده بود و خب تویه نگاه تصمیم گرفته بود اون گربه رو داشته باشه وقتی خواست گربه رو بگیره از دستش فرار کرد وویونگ هم همینطور گربه رو صدا میزد و دنبالش میرفت.

The Legend of the moonWhere stories live. Discover now