بعد از کلی تمرین و عرق کردن متوجه شد حین شمشیر زنی با سان دستش خراش کوچیکی برداشته. هینی کشید و چشماش درشت شد. سان با تعجب به سمتش برگشت و وقتی نگاه وویونگ به دستش رو دید متوجه قطره ی خونی که کف دستش بود شد. اول ترسید اما بلافاصله متوجه شد یه خراش کوچیکه.
وویونگ وقتی دید سان با خنده و کمی تمسخر داره نگاهش میکنه عصبی شد. انگار سان داشت با نگاهش بهش میگفت نازک نارنجی« هی فکر نمیکنی الان باید نگران باشی؟ تو دست ولیعهدو زخمی کردی»
« عالیجناب یادگیری شمشیر زنی بدون اینکه زخم بشین یا آسیب ببینین ممکن نیست. اگر فکر میکنین مناسبش نیستین یا علاقه ندارین...»
وویونگ نذاشت جملشو تموم کنه.
« انگار تو بیشتر از من از اینکار بدت میاد که از هر فرصتی استفاده میکنی تا بهم بگی انجامش ندم.»
سان متوجه شد زیاده روی کرده. اگر فقط یک درصد میفهمیدن اون برای چی اینجاست اونوقت بود که همه ی نقشه هاش نقشه بر آب میشد. با صدای آرومی سر به زیر گفت:
« منظوری نداشتم. معذرت میخوام »
وو با تعجب نگاهش کرد. اصلا انتظار نداشت از سان همچین رفتاری ببینه. با خودش فکر کرده بود الان حتما میگه خب معلومه خوشم نمیاد باهات تمرین کنم و به حرصی شدن وو پوزخند میزنه.
سان پارچه ای رو از زیر لباسش دراورد و دست وویونگو گرفت. بعد از پیدا کردن جای دقیق زخم و پاک کردن خون اونو با دستمال بست. اما دست وویونگ رو ول نکرد. با اینکه برای افراد عادی بی ادبی بود که مستقیم به خاندان سلطنتی خیره بشن اما اون اینکارو کرد . هم برای اینکه ترسی نداشت و هم برای اینکه میخواست حرفاش تاثیر بیشتری بذاره.« اگه میگم کاری که بهش علاقه ندارین رو انجام ندین بخاطر خودم نیست. هر چند این کاریه که بخاطرش پاداش زیادی میگیرم. اگه کاری که دوست ندارین رو انجام بدین بعدا بابت زمانی که به اون کار اختصاص دادین پشیمون میشید.»
بعد از این جمله و چشمای مطمئن سان چیزی توی قلب وو فرو ریخت. یادش نمیومد کسی بهش گفته باشه کاری که دوست نداری رو انجام نده. زندگی وو پر از باید بود. باید هایی که واقعا دوستشون نداشت.
باید ولیعهد میشد. باید حکومت میکرد. باید خشن تر میشد. باید میجنگید. باید ازدواج میکرد... ازدواج« تو... تا حالا به ازدواج فکر کردی؟»
سان گیج به وویونگ نگاه کرد. نه موقعیتی که توش بودن، نه رابطه ای که باهم داشتن و نه حتی حرفهاشون ربطی به این جمله نداشت. فکر کرد اشتباه شنیده.
در حالیکه دست وو رو رها میکرد، چند قدم عقب رفت و پرسید:« با من بودین؟»
« اره با خود تو بودم. تا حالا با هیچ دختری خوابیدی؟»
YOU ARE READING
The Legend of the moon
Fantasy۲۰ سال پیش پس از جنگ شدیدی که بین دو سرزمین همسایه صورت گرفت، همه ی اهالی سرزمین ماه با یک طلسم پشت دروازه زندانی شدن. وویونگ شاهزاده ی سرزمین نور روز تاجگذاریش بعنوان ولیعهد با پسر مرموزی ملاقات کرد که اصلا شبیه خودشون نبود.