pt 10

20 2 0
                                    


تمام شب رو با وجود سرمای خفیفی که حس میکرد روی زمین توی باغ وویونگ دراز کشیده بود و به آسمون نگاه کرده بود.
به ماهی که چیزی نمونده بود کامل بشه و ستاره هایی که نورشون درمقابلش به چشم نمیومدن.
به وویونگ فکر کرده بود. به حسی که نسبت بهش داره. به مادرش و رنج ۲۰ سالش و سرنوشت نامعلومی که در انتظارشه. به خودش و عمری که هرلحظش سخت گذشته بود.
چیکار باید میکرد.
دلش میخواست ساعت ها گریه کنه. بدترین اتفاقیه که میتونست بیفته، افتاده بود و سان حالا عاشق شده بود. اونم نه هرکسی، عاشق پس قاتل پدرش... پسر مردی که عاشق مادرش بود... پسر مسبب تمام بدبختی هاش...
هیچ راهی برای فرار از رنج زندگی وجود نداشت. تا پیش از این دلواپس مادرش بود و حالا وویونگ هم به نگرانی هاش اضافه شده بود.
چطوری ترکش میکرد؟ چطوری توی چشماش نگاه میکرد و بهش میگفت از اولشم اومده همه چیزو بهش دروغ گفته؟ اگه طلسم پیدا نمیشد... چطوری گروگانش میگرفت و وو رو بازیچه ی دست یونجی میکرد؟
دیگه هوا کم‌کم داشت روشن میشد. نیمخیز شد و لرز خفیفی که داشت رو نادیده گرفت. نگران نبود چرا که اصلا سرما نمیخورد. بدنش به بدترین و سخت ترین شرایط عادت داشت. اگه از ضعف بروز میداد که تا الان زنده نمیموند.
صورتش رو توی چشمه ی کوچکی که توی باغ بود شست و لباس هاشو مرتب کرد.
نمیتونست جا بزنه فقط سه روز مونده بود تا همه چی تموم بشه. البته که در بهترین حالت بخشی از قلبش رو از دست میداد. بهرحال ممکن نبود بتونه با وویونگ بمونه. اگه اون واقعیتو میفهمید قطعا دیگه با اون چشمها به سان نگاه نمیکرد.
فقط با تصور کردن لحظه ای که وویونگ با نفرت نگاهش میکنه نفسش بند اومد‌.
چاره ای نبود. سرنوشت نمیخواست اجازه بده سان با آرامش زندگی کنه. سان هم شکایتی نداشت‌. همیشه همین بوده بازهم تحمل میکرد.
به سمت درب اتاق وویونگ رفت و همونجا منتظر موند تا بیدار بشه.
همش تقصیر تانکی بود‌. اون گربه باعث شده بود سان شادی چشمای وو رو ببینه و دلش نیاد تنهاش بذاره. بعدهم بغلش کرده بود و همه چیز پیچیده تر شده بود. بهرحال برای پشیمونی خیلی دیر بود.
ندیمه وویونگ در حالیکه لباس های وویونگ رو بدست داشت از کنارش رد شد تا وارد اتاق بشه.
پس احتمالا بیدار شده بود.
صداشو صاف کرد و خبردار ایستاد تا وویونگ از اتاق خارج بشه. تانکی ابدا این ساعت از خواب بیدار نمیشد. تصمیم هم نداشت بیدارش کنه. تا بعدازظهر میموند و وظیفشو تموم میکرد و بعد با تانکی باهم برمیگشتن.

« کجاست؟ تو ندیدیش؟»

سان صدای وو رو که ضعیف و خابالود بود شنید. یک لحظه نگران شد. نکنه تانکی فرار کرده و رفته. استرس تمام وجودشو گرفت.
ثانیه ای بعد صدای خدمتکار رو شنید که جواب وویونگ رو‌میداد.

« بیرون اتاقتون ایستادن سرورم. صداشون کنم؟»

سان دیگه صدایی نشنید ولی با جمله اخر ندیمه حدس زد موضوع صحبتشون خودش بوده. ندیمه خارج شد و با احترام به سان گفت که ولیعهد برای صرف صبحونه منتظرشه. در همون حین چند خدمتکار در حالیکه سینی های صبحونه رو میاوردن وارد اتاق وو شدن. سان ایستاد تا همه ی اونها از اتاق خارج بشن. بعد با نفسی عمیق وارد اتاق شد و سعی کرد طبیعی رفتار کنه.

The Legend of the moonWhere stories live. Discover now