pt 14

15 3 0
                                    


سان بعد از خوندن ورد بلند شد و بدون توجه به وویونگی که از شدت شوک سرجاش خشک شده بود، شمشیرشو زمین زد.
یونجی که پشت دروازه منتظر شکسته شدن طلسم بود به محض از بین رفتن دیوار ازش عبور کرد و خودشو به سان رسوند.

نفس عمیقی کشید و ضربه ای به شونه ی سان زد

« من ، پدرو مادرت و همه مردم بهت افتخار میکنیم. »

سان نامطمئن سری تکون داد. یونجی متوجه حضور وویونگ شده بود. پسر با ترس خودشو جمع کرده بود و نمیتونست تکون بخوره. با کینه ای که نسبت به پدر اون پسر داشت ادامه داد:

« وقتی که بعنوان جاسوس فرستادمت میدونستم که میتونی اون پسرو سرگرم کنی و جای طلسمو پیدا کنی، با اینکار هم به اون سجونگ و پسرش بزرگترین ضربه رو زدی و هم نجاتمون دادی »

سان با اینکه از حرفهای یونجی راجع به وویونگ عصبی شده بود اما همچنان سکوت کرد. الان نمیتونست به همه چی پشت پا بزنه. با کمی صبر به مادرش میرسید و بعد فکری برای وویونگ میکرد.

یونجی که سست شدن پاهای وویونگ رو دید ادامه داد:

« همون زمان که سجونگ نامرد پدرتو گردن زد و هممونو زندانی کرد باید فکر اینجاشو میکرد »

سان سری تکون داد و غافل از وویونگی که پشت سرشه رو به یونجی گفت:

« اینا دیگه برای من مهم نیست هرطور که دلت میخواد انتقامتو از پادشاه بگیر. فقط قبلش بهم بگو که برای ازادی مادرم چیکار باید بکنم. »

چهره ی یونجی بلافاصله تغییر کرد.

« باید یکم دیگه صبر کنی »

سان شوکه شد. با عصبانیت یونجی رو‌نگاه کرد.

« اما قرار ما این نبود. »

یونجی سعی کرد سان رو آروم کنه.

« سجونگ هنوز زندست حتی اگه مادرت رو بیاریم بیرون میکشتش. برای مراقبت از مادرت هم که شده یکم دیگه صبر کن »

سان کلافه شد و دیگه نتونست خوددار باشه. داد زد:

« باید از قبل اینارو بمن میگفتی. من همه ی اینکارارو بخاطر مادرم کردم. بهم گفتی ازادش میکنی گفتی کمکم میک.. »

صدای پایی رو شنیده بود. با عجله برگشت و متوجه سایه ای که پشت درخت بود، شد‌.

Ww:
وویونگ نفس‌نفس زنان پشت درخت پنهان شده بود و با ترس به روبرو خیره شده بود. صدای قدم‌هاش که نزدیک‌تر می‌شد، قلب وویونگ رو به تکاپو مینداخت. سان، با چشمانی بی‌رحم و سرد، خنجرش رو محکم توی دست گرفته بود و به شاهزاده نزدیک میشد. لحظه‌ای که نگاهش به وویونگ افتاد، قلبش لرزید، خواست چیزی بگه که یادش اومد یونجی اونجاست. اگه اون زن میفهمید چی بینشونه همه چی خیلی سخت میشد. نگاهش توی یک لحظه کاملا تغییر کرد. با صدایی سرد گفت:

The Legend of the moonTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon