« هی واقعا وقت بازی با تو رو ندارم. درکم کن خب؟»
گربه با تخسی نگاهش کرد و دوباره فرار کرد.
دوباره صداش زد:« ببین من باید برم دنبال طلسم. وگرنه خیلی بد میشه. پس اذیت نکن و بیا »
تانکی بدون اینکه اهمیت بده راهشو میرفت. سان پوفی کشید و کلافه دنبالش رفت. سه روز تمام پادشاه و ندیمه هاشو تعقیب کرده بود و هیچی دستگیرش نشده بود. به علاوه بعد ازظهرهاش به روال قبل مال وویونگ و آموزش شمشیرزنیش بود.
توی این مدت هیچ حرفی در مورد گنجینه ی مربوط به طلسم بینشون ردوبدل نشده بود. درواقع نمیتونستن راجع بهش حرف بزنن چون پادشاه سجونگ به شدت زیر نظرشون داشت تا مبادا وویونگ بویی از ماجرا ببره.
از فرصتی که یونجی بهش داده بود تنها ۴ روز مونده بود و اون حتی یک سرنخ هم نداشت.
حالاهم که یک ساعت دیگه دوباره باید به کاخ نور میرفت تا با وویونگ تمرین کنه گربش سر ناسازگاری گذاشته بود و اذیت میکرد.
گربه با یه پرش فاصلشو با سان بیشتر کرد. سان هم مجبور شد سرعتشو بیشتر کنه. داشتن به جنگل مخفی که به دروازه ی قلمرو ماه میرسید، نزدیک میشدن. اون گربه قبلا هم با عبور از اون در سان رو به دردسر انداخته بود و باعث شده بود برای اولین بار وویونگ رو ببینه. تنها کسی که سان توی زندگیش باهاش حرف زده بود، تنها کسی که باهاش غذا خورده بود، تنها کسی که بغلش کرده بود و تنها کسی که توی خواب بوسیده بودش.
بنظر آشنایی باهاش صرفا یه دردسر نبود. چیزهای دیگه ای هم داشت. سان توی این چند روز کلی فکر کرده بود. به این که اگر گذشته ی اون و وویونگ اینجوری نبود میتونستن بهترین دوست های هم باشن. سان هرگز دوستی نداشت اما خوب میدونست وویونگ تمام معیارهای یک دوست خوب رو داره.
اما با وجود شرایط فعلی نمیتونست اینجوری بهش نگاه کنه چرا که مطمئن بود قلبش رو خواهد شکست. پس هرچه از هم دور تر میبودن و چیزی بینشون بوجود نمیومد بهتر میشد.
هرچند کنترل این مسئله تا حدودی از دست سان خارج شده بود. وویونگ سان رو دوستش میدونست. سان هم به وویونگ اهمیت میداد. این یعنی همه چیز هم اونطوری که سان میخواست پیش نمیرفت.همینطور که گربه رو دنبال میکرد به دروازه رسیدن. سان متوجه شده بود که گربه بخاطر ساعاتی که تنها میمونه دلخوره و میخواد باهاش بره. بعلاوه سان اون گربه رو زیر یک درخت افرا پیدا کرده بود و تانکی هروقت فرار میکرد زیر همون درخت قایم میشد تا پسر بره و پیداش کنه.
سان اصلا دلش نمیخواست گربه ی عزیزشو به قلمرو نور ببره. اما خب کی حریف اون گربه ی حرف گوش نکن و لجباز میشد؟ سان که نمیتونست.
کمی سرعتشو بیشتر کرد تا گربه رو بگیره اما اون به راحتی از دیوار عبور کرد و خارج شد.
سان وقتی ۱۵ سالش بود متوجه شد که میتونه از دروازه ما بین دو قلمرو عبور کنه و اولین کسی که این ماجرارو بهش گفته بود، یونجی بود. درحقیقت سان هیچکس رو به جز اون نداشت.
خوب به یاد داشت یونجی وقتی فهمیده بود، چشماش برق زده بود و خودش شخصا سان رو به جنگل مخفی آورده و ازش خواسته بود جلوی چشماش از در عبور کنه. بعد که متوجه شده بود سان دروغ نمیگه بهش سپرده بود که فعلا از قلمروشون خارج نشه تا موقعی که یونجی بهش بگه.
اما سان زیاد بچه ی حرف گوش کنی نبود. بعلاوه بیشتر شب هارو نمیتونست بخوابه. پس یواشکی به جنگل مخفی میرفت و از اونجا به سرزمین همسایه.
چند باری گیر افتاده بود و بابتش از یونجی شلاق خورده بود. اما این مسئله اصلا باعث نشده بود کوتاه بیاد.
یک شب حین قدم زدن هاش یه گربه کوچولو که حدس میزد تازه متولد شده رو زیر اون درخت پیدا کرده بود. گربه بیچاره زیر نم نم بارون خیس شده بود و با صدای ضعیفی میو میکرد. سان هم توی لباس خودش پیچیده بودش و به خونه ی خودش برده بود.
هرگز علت اینکه این توانایی فقط در خودش بود رو نفهمیده بود. اما انگار یونجی دلیل رو میدونست چون هروقت ازش پرسیده بود
« چرا فقط من میتونم به اون سرزمین برم و طلسم روم اثر نداره؟ »
زن یا گفتن یک جمله دست به سرش کرده بود:
YOU ARE READING
The Legend of the moon
Fantasy۲۰ سال پیش پس از جنگ شدیدی که بین دو سرزمین همسایه صورت گرفت، همه ی اهالی سرزمین ماه با یک طلسم پشت دروازه زندانی شدن. وویونگ شاهزاده ی سرزمین نور روز تاجگذاریش بعنوان ولیعهد با پسر مرموزی ملاقات کرد که اصلا شبیه خودشون نبود.