pt 4

48 11 0
                                    


تانکی رو که روی سینش خوابیده بود، نوازش کردو روی تختش گذاشت. از جاش بلند شد و سمت تراس رفت. از پنجره به اطراف خیره شد. سالها بود که سرزمینش در سکوت غرق بود. نیمی از مردم توی قحطی بعد از جنگ از بین رفته بودن و بازمانده ها هم دیگه امیدی به ادامه زندگی نداشتن.
۲۰ سال بود پشت یک دیوار زندانی بودن.
خوشبختانه یا بدبختانه تنها کسی که توانایی عبور از دروازه رو داشت، سان بود. همین بهانه ای به دست یونجی میداد تا کنترلش کنه.
یونجی از همون ۱۵ سالگیش که بعنوان همسر دوم پادشاه وارد سرزمینشون شده بود،طمع زیادی برای کسب قدرت داشت.
سان خوب به یاد داشت که اون زن ساحر کاری کرده بود که پدرش به طور کلی مادرشو فراموش کنه و دیگه هرگز سراغی ازش نگیره.
تا پیش از اون محبتی که پدرش نسبت به مادرش داشت رو هیچ جا ندیده بود.
بعد ازاینکه پدرش توسط حاکم سجونگ گردن زده شده بود، یونجی بلافاصله سان رو بعنوان حاکم بعدی معرفی کرده بود. البته که سان اون زمان ۵ سال بیشتر نداشت و تمام امور بدست خود یونجی اداره میشد.
خب زیاد فرق هم نمیکرد. مردم دیگه امیدی نداشتن. براشون مهم نبود حاکم کیه و ولیعهد کی...

سان هم اهمیت نمیداد. با اینکه اون زمان بچه بود. اما بخوبی به یاد میاورد که پدرش دقیقا زمانی که باید کشور رو اداره میکرد، زمانی که باید به چیزای مهم که شامل خانوادش هم میشد، توجه میکرد؛ رفته بود و با یه جادوگر ازدواج کرده بود‌.
بیاد میاورد که مادرش بعد اون اتفاق خیلی ساکت شد. اما درست پس از وقوع اون جنگ کذایی و اون باخت مفتضحانه ی پدرش مقابل سرزمین نور، مادرش توسط یه طلسم به بُعد دیگه ای از دنیاشون تبعید شده بود و هیچکس اون زمان دلیلشو نفهمیده بود.
یونجی یه جادوگر قهار بود. سان چند بار به کمک اون تونسته بود تصویری از مادرشو در زندان ببینه اما بیشتر از این ممکن نبود.
اون زن بهش قول داده بود اگر بتونه وظیفه ای که بهش محول شده رو درست انجام بده، کمکش میکنه مادرش رو برای همیشه ازون زندان آزاد کنه.
پس نیاز داشت تا ازش اطاعت کنه. باید راضی نگهش میداشت. اون تنها امیدش بود.
میدونست یونجی بهش علاقه داره. نه از اون علاقه ها که یه مادر به فرزندش داره... در حقیقت بودن کنار سان به یونجی قدرت میداد. اگه سانو کنار خودش نگه میداشت میتونست ملکه ی ماه بشه. قدرتی که بخاطر وجود مادر سان قبلا نتونسته بود داشته باشه.
فکرش سمت مسئولیت جدیدش پرواز کرد.
اون پسر دردسر ساز هم مثل خودش بود. فرزند پادشاه... پس‌چرا زندگیاشون انقدر فرق میکرد؟
چرا اون از ۵ سالگیش مجبور شده بود بدون پدری که وحشیانه کشته بودنش و مادری که زندانی شده بود، با زنی که ازش خوشش نمیاد زندگی کنه و با سختی تمام بزرگ بشه.
از همون کودکیش مجبور شده بود آموزش های لازمو ببینه. سه چهارم روزشو تمرین شمشیر زنی کنه تا از نظر یونجی برای روزی که باید، آماده بشه.
فکر کردن به تک تک لحظات کودکی و نوجوانیش باعث میشد بیشتر از اون سرزمین و پادشاه و شاهزاده و مردمش نفرت پیدا کنه.
وقتی یونجی پیشنهاد کرده بود، محافظ شاهزاده باشه، به شدت غافلگیر شده بود. انتظار داشت ازش بخواد شاهزاده رو بکشه یا شاید تو غذای پادشاه سم بریزه.
اما تمام چیزی که یونجی گفته بود همین بود:

The Legend of the moonWhere stories live. Discover now