با حس سرمای عجیبی کمی جابجا شد. ناخوداگاه موهای تنش سیخ و پوستش دون دون شده بود.
چشماشو باز کرد و بلافاصله درختی رو بالای سرش دید. تازه موقعیتشو فهمید و به یاد اورد دیشب برای سان برگشته بود و زیر همین درخت به خواب رفته بود. تا جاییکه یادش بود سان بغلش کرده بود و کنارش خوابیده بود اما حالا اثری از اون پسر نبود. نیم خیز شد و پتویی که کنار رفته بود رو خوب دور خودش پیچید.
تانکی رو دید که آسوده کنار تنه ی درخت به خواب رفته.انگار نه انگار که تمام اینا تقصیر اون بود. بخاطر اون سان تمام شب رو با نگرانی سر کرده بود. وویونگ نمیتونست اجازه بده تا صبح همونجوری توی سرما دنبالش بگرده برای همینم گربه رو پیش سان اورده بود.
وقتی سان موقع خواب بغلش کرده بود حس خیلی خوبی گرفته بود. ازونجایی که هرگز مادرش رو ندیده بود هیچوقت توی بغل کسی نخوابیده بود. پدرش هم کسی نبود که اینجوری بهش محبت کنه.
کمی اطراف رو نگاه کرد و دید خبری از سان نیست. بلند شد. کفش هاشو پوشید و پتو رو دور خودش محکم تر کرد. چند قدم برداشت و متوجه شد، قسمتی که پاشو روش گذاشته کمی گود تر از بقیه ی جاهاست. با کنجکاوی خم شد و نگاه کرد. خاک خیس بود و انگار تازه کنده شده و دوباره چال شده بود. تکه ی چوبی از روی زمین برداشت و با کنجکاوی خاک هارو اینور و اونور کرد. متوجه شد چیزی زیر اون خاکه. با اینکه واقعا میترسید اما حس کنجکاویش به حس ترسش غلبه کرد و به کندن ادامه داد. دستهاش خیلی ظریف تر از اونا بودن که بتونه زمین رو بِکَنه اما از شانس خوبش اونجا به تازگی کنده شده بود و خاکش نرم بود. به سختی خاک هارو کنار زد و آثاری از یک صندوقچه اونجا دید. با تعجب چوب رو کناری انداخت و سعی کرد صندوقچه رو بیرون بکشه. به محض اینکه خواست درش رو باز کرد صدای پایی رو شنید با ترس برگشت و سان رو دید که با چشمهای درشت شده نگاهش میکرد.« داری چیکار میکنی؟ اون چیه؟ »
وویونگ حس کرد سان کمی عصبانیه. از طرفی ترسیده بود که حیوون درنده یا یک شکارچی اونو پیدا کرده باشه و ضربان قلبش به شدت بالا رفته بود. نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
« کجا رفته بودی؟ بیدار که شدم ندیدمت. میدونی من تا حالا هیچوقت بیرون قصر نخوابیدم. فکر کنم ندیمم اگه بفهمه سکته کنه. »
سان کمی لحنش رو آروم تر کرد. هرچند که توی دلش غوغا بود. با بدبختی و خوش شانسی جای طلسم رو پیدا کرده بود و اون حالا توی دستای شاهزاده بود. دقیقا همونجا که نباید باشه.
« رفتم صبحونه بیارم تا بخوری هرچند میدونم که به خوبی صبحونه های قصر نیست. همینطور حس کردم سردته اونور یه آتیش درست کردم که خودتو گرم کنی»
وویونگ با شادی صندوقچه رو زمین گذاشت و سمت سان رفت. دستشو گرفت و لبخند نگاهش کرد:
« بیا بریم غذا بخوریم و گرمبشیم »
YOU ARE READING
The Legend of the moon
Fantasy۲۰ سال پیش پس از جنگ شدیدی که بین دو سرزمین همسایه صورت گرفت، همه ی اهالی سرزمین ماه با یک طلسم پشت دروازه زندانی شدن. وویونگ شاهزاده ی سرزمین نور روز تاجگذاریش بعنوان ولیعهد با پسر مرموزی ملاقات کرد که اصلا شبیه خودشون نبود.