pt 8

21 3 0
                                    


هردو از شدت خستگی عرق کرده بودن. وویونگ زودتر تسلیم شد و شمشیرشو انداخت.

« واقعا خستم. دیگه نمیتونم. سرم درد میکنه.»

سان به غرغرهای پی در پی وو لبخند زد.

« مشکلی نیست. فکر میکنم برای امروز کافی باشه»

وویونگ با شیطنت نزدیکش شد. روی پنجه های پاش بلند شد و صورتشو جلوبرد. با ابروهای بالا رفته و لحن خنده داری گفت:

« الان داری میخندی؟»

لبخند سان عمیق تر شد. اما پاسخی نداد. همونطور ایستاد تا ولیعهد هرکاری دلش میخواد انجام بده. وویونگ دستشو بالا اورد و انگشت اشارشو توی چال گونه ی راستش فرو کرد.

« چرا هر چیزی که مربوط به توعه انقدر خاصه؟ اینا چیه رو گونت؟»

سان با لحن ملایمی جواب داد:

« هرموقع میخندم اینجوری میشه.»

وو صورتشو نزدیکتر برد. جوری که نفس های سان رو روی صورتش حس میکرد. در حالیکه صورتشو نوازش میکرد گفت:

« خب پس بیشتر بخند »

و بعد گفتن این جمله بوسه ای روی گونه ی سان کاشت.

چشمهاشو باز کرد و با سقف تیره ی اتاقش روبه روشد. این دیگه چی بود؟ رویا یا توهم؟ مطمئن بود هیچی ننوشیده پس این رویای عجیب چی میگفت؟
نفس عمیقی کشید و ضربان قلبشو آروم‌کرد. سعی میکرد به اون لحظه فکر نکنه اما اون تصویر همش توی مغزش تکرار میشد.

اینکه وویونگ صورتشو نوازش میکنه و بعد میبوسه. کلافه دوباره چشمهاشو بست اما نتونست بخوابه. حال خوشی نداشت. تصمیم گرفت خودشو سرگرم کنه. به سر گربه دستی کشید و از روی تخت بلند شد. روی هم یک ساعت هم نتونسته بود بخوابه و حالا بدون اینکه خستگی در کرده باشه باید چند ساعت زودتر روزشو شروع میکرد.
لباس هاشو پوشید و از اتاقش خارج شد. از پله ها پایین اومد و متوجه شد یونجی هم بیداره. اون زودتر حضور سان رو حس کرده بود.

« چرا نخوابیدی؟»

سان نفس عمیقی کشید:

« خوابم نمیبره»

« خوابت نمیبره یا نمیخوای بخوابی؟»

اون زن زیرکی بود. در این شکی نبود. سان جوابشو نداد. گذاشت هرجور که دوست داره فکر کنه.

« دوست داری برات بشمارم؟ فقط ۹ روز وقت داری»

سان روبه روی یونجی نشست. یونجی از بالای کتابی که دستش بود نگاهش کرد.

« چی شده؟ قبلا علاقه ای به هم صحبتی با من نداشتی؟»

« راستش هنوز هم ندارم. اما باید بدونم. ذهنم پر از سوال های بی جوابه که پاسخشون پیش توان»

The Legend of the moonOnde histórias criam vida. Descubra agora