pt 3

18 3 0
                                    

با اضطراب پاهاشو تکون میدادو ناخناشو میخورد. برای بار صدم ندیمشو صدا زد :

« یبار دیگه برو و ببین هنوز اونجاست؟ »

صدای اطاعت کردنشو شنید و دوباره منتظر نشست. احتمالا تا به الان دیگه رفته بود. مگه احمق بود که انقدر منتظر بمونه. وویونگ اول تصمیم گرفته بود به تمرین بره و به اون پسر ثابت کنه که میتونه اما نمیخواد، اما چیزی که اونو عصبانی میکرد چهره ی مطمئن پسر بود وقتی که بی خیال بهش گفته بود چه بره و چه نره براش فرقی نمیکنه. مطمئن بود اگه پسر نتونه اونو به رزم علاقمند کنه پدرش تنبیهش میکرد. پس با خباثت سر تمرین نرفته بود تا بهش ثابت کنه کی باید از کی فرمان ببره.
و مدام کسی رو میفرستاد تا ببینه هنوزم اونجاست یا نه.
منتهی برخلاف تصورات وو، پسر حتی یکبارم سراغشو نگرفته بود.
انگار که اونم نخواد وو سر تمریناش حاضر بشه.

« عالیجناب اون هنوزم همونجا نشسته »

از وقتی اون پسر رو دیده بود هیچکدوم از حدساش درست از آب در نمیومد. کمی با خودش فکر کرد. «اگه اونم نمیخواد با من تمرین کنه، پس اینجوری عذابش میدم»

بلند شد و لباسای تمرینشو پوشید و بعد از پیچیدن پارچه های مخصوص دور مچش به سمت زمین راه افتاد‌‌.
از دور میدیدش که چطوری با آرامش روی سکوی گوشه زمین تمرین تکیه داده بود و با یه تیکه چوب نازک توی دهنش منتظر بود آثار غروب خورشیدو ببینه تا ازونجا بره.

بیشتر پاهاشو روی زمین کوبید و سعی کرد پسر رو متوجه حضور خودش بکنه.

سان با بیخیالی سرشو برگردوند. وو انتظلر داشت غافلگیر بشه، اما سان با لبخند کوتاهی بلند شد و لباسشو تکوند.

« دیر اومدید سرورم بهرحال الان دیگه زمان تمرین گذشته و من باید برگردم خونه. فردا دوباره میام»

و راه افتاد که بره.
وویونگ با بهت ایستاده بود و به صحنه ی روبروش نگاه میکرد.

ذهنش خالی شده بود و از شدت گیجی نمیدونست چه عکس العملی باید نشون بده.
چرا اون‌پسر اینجوری باهاش رفتار میکرد؟ مگه وویونگ باهاش چیکار کرده بود؟ یعنی فقط بخاطر گربش انقدر ناراحت بود.

« یه لحظه صبر کن»

سان نامطمئن ایستاد و بعد از نفس عمیقی سمت وو برگشت.

« هنوزم ناراحتی؟ بهت که گفتم نمیخواستم گربتو بدزدم»

چهره ی سان دوباره سخت شد.

« سرورم من حق ندارم از شما ناراحت باشم و نیستم. گربمم توی خونمه پس هیچ مشکلی نیست.»

« پس چرا باهام اینجوری رفتار میکنی؟»

سان کمی مکث کرد:

« منظورتون چیه؟ شما قبلا بمن گفتین که نمیاین و منم گفتم هیچ مشکلی نداره. الانم هیچ اتفاقی نیفتاده»

وو کلافه از حاضر جوابی های پسر پوفی کشید:

« پدرم بتو سپرده با من تمرین کنی. برات مهم نیست اگه بابت اینکه وظیفتو انجام نمیدی تنبیه بشی»

سان ابروهاشو بالا انداخت:

« سرورم نگران من هستن؟»

وو شوکه شد. چند ثانیه طول کشید تا دوباره بتونه حرف بزنه:

« من فقط میخوام بدونم چی به تو انقدر جرات میده ؟»

سان با نگاه مرموزی جواب داد:

« خود شما»

وبعد لبخند زد.
وویونگ گیج شده بود. میخواست ازش بپرسه منظورش چیه اما مطمئن بود سان باز هم جواب درستی بهش نمیده.

« بهم یاد بده»

این دفعه نوبت سان بود که متعجب بشه. سرشو بلند کرد و مستقیم به وویونگ نگاه کرد. وو توی ذهنش شمرد. این چهارمین بار بود. نگاه گیج پسر رو دوست داشت. حس میکرد اطمینان همیشگی رو نداره و این برای وو سرگرم کننده بود. خیلی هم بد نمیشد. نمیخواست بیش از این لج کنه. مگه چه مشکلی داشت.‌میتونست هم پدرشو خوشحال تر کنه و هم سر از کار سان دربیاره.

« اما شما هیچ علاقه ای به رزم ندارید.»

« علاقمندم کن»

با لحنی مطمئن گفت.

سان با گیجی سرتکون داد.

« امروز که دیگه نمیشه. لطفا استراحت کنین. فردا برمیگردم و باهم تمرین میکنم.»

The Legend of the moonWhere stories live. Discover now