«شنیدم امروز با محافظ جدیدت تمرین کردی»
پادشاه با لحن متحیر و شادی، در حالی که داشتن شام میخوردن وویونگ مخاطب قرار داد.
«بله پدر. امروز چندتکنیک مشت زنی یاد گرفتم. مهارتم که بیشتر شد بهتون نشون میدم.»
پادشاه لبخندی از ته دل زد. خیالش راحت شد که به نحوی تونسته وویونگ رو علاقمند کنه.
اون باید یک جنگجوی خوب میشد. درسته که پادشاه کاری کرده بود هیچ سرزمینی نتونه بهشون حمله کنه. ولی بازهم باید مطمئن میشد که درصورت وقوع این اتفاق هرچند با احتمال کم، اون بتونه مقابله کنه و سرزمینشون همچنان قدرتمند پابرجا بمونه.«این عالیه. تو داری یه ولیعهد شایسته میشی»
وویونگ سرشو با ذوق بلند کرد. پدرش هرگز اینطوری ازش تعریف نکرده بود. با اینکه وانمود میکرد اهمیت نمیده اما نظر پدرش خیلی براش مهم بود.
با اشتها تر لقمه ی بعدی رو برداشت، اما با جمله ی بعدی پدرش خشک شد.
« بزودی برات همسری شایسته انتخاب میکنم تا از همه ی لحاظ بتونی به وظایف ولیعهدیت برسی. »
به حدی عصبی شد که لقمه از دستش افتاد. اونها قبلا راجع به این مسئله خیلی حرف زده بودن و وو خیلی واضح گفته بود فعلا دوست نداره ازدواج کنه.
هنوز هم بخاطر داشت دخترانی روکه پدرش به اتاق خوابش میفرستاد و اون با بدبختی بیرونشون میکرد.
« اما پدر من هنوز امادگی ازدواج ندارم»
پادشاه با ارامش جوابشو داد:
« این چیزی نیست که تورو بترسونه. بلکه به مرور زمان خوشحالت میکنه.من زیباترین دختران سرزمین رو برات جمع میکنم و تو هرکدومو که خواستی فقط کافیه بهم بگی.»
وویونگ هرگز به ازدواجش فکر نمیکرد. درواقع هیچ علاقه ای هم بهش نداشت. بنظرش ازدواج مناسب ادم هایی بود که بچه میخوان و صرفا اینکارو انجام میدادن تا چیزی که میخوان بدست بیارن.
شاکی شده بود، حالا که یکی از خواسته های پدرشو براورده کرده بود، پدرش سخت تر تحت فشارش گذاشته بود.
« اما پدر ما راجع بهش حرف زدیم...»
پادشاه با عصبانیت میون حرف وو پرید:
« این مسخره بازیا چیه. هر مردی باید ازدواج کنه. باید توانایی جنگاوری و اسب سواری داشته باشه. باید بتونه یک نسل قویتر بوجود بیاره. اونوقت تو چیکار میکنی؟
نقاشی...ساز زدن...رقصیدن
اینا کارایی که زنها انجام میدن. تو یه مردی... اونم نه یه مرد عادی. یه ولیعهد، کسی که قراره فرمانروای اینده ی یک سرزمین باشه.»وویونگ خواست چیزی بگه اما شاه باز هم بهش اجازه نداد.
« میدونی اگه فقط یک نفر بفهمه دخترانی که به بسترت فرستادمو بیرون کردی چی پشت سرت میگن؟ نمیتونم بذارم پشت سرت حرف بزنن . نمیتونم به مزخرفات ندیمه ها گوش بدم در حالیکه میگن شاهزاده قوای جنسی نداره و با یه خواجه هیچ فرقی نمیکنه.»
صورت وویونگ به وضوح قرمز شده بود. اما به قدری کم انرژی بود که نمیتونست جواب پادشاهو بده.
حس میکرد قلبش درد میکنه. دستهاشو با دستمال روی میز تمیز کرد و از روی میز غذاش بلند شد. سعی کرد قدم هاشو مرتب کنه و به اتاقش بره که پدرش یکبار دیگه متوقفش کرد:
«نکنه... نکنه تو واقعا ... تو واقعا نمیتونی انجامش بدی؟»
وویونگ با بهت سر بلند کرد و به پدرش چشم دوخت. باورش نمیشد پدرش جلوی چشم ندیمه ها همچین موضوعی رو مطرح کرده باشه. با عجله و اخم پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت.
تمام شبو به سقف اتاقش زل زده بود و به حرف های پدرش فکر میکرد. معلوم بود که اون تواناییشو داشت.
چرا نتونه. فقط بنظرش الان امادگیشو نداشت.شاید اگر مدتی میگذشت، اون هم میتونست تمایلشو به برقراری رابطه با دخترهای زیبا نشون بده.
ذهنش سمت سان پرواز کرد. اون خیلی قوی و کاملا مردونه بود. برخلاف خودش. شاید اگه اون پسر پدرش بود حالا پدرش خیلی خوشحال تر میشد و بهش افتخار میکرد. اون یه سرباز بود، یه جنگجوی واقعی. چیزی که پدرش تمام عمر از وویونگ میخواست باشه.
حتما پدر سان هم بهش افتخار میکرد. توی دلش بهش غبطه خورد و قلبش غصه دار شد از اینکه توی زندگیش هیچکس به چیزی که واقعا هست اهمیت نمیده.شاید اگه مادرش بود هیچوقت اینطوری نمیشد. شاید حداقل یکی رو داشت که اونو با تمام ویژگی هایی که داره دوست داشته باشه، بدون انتظارات بیجا.
فردا دوباره باید تمرین میکرد پس تصمیم گرفت چیزایی که یاد گرفته رو یبار توی ذهنش مرور کنه تا برای فردا بهتر آماده باشه.
YOU ARE READING
The Legend of the moon
Fantasy۲۰ سال پیش پس از جنگ شدیدی که بین دو سرزمین همسایه صورت گرفت، همه ی اهالی سرزمین ماه با یک طلسم پشت دروازه زندانی شدن. وویونگ شاهزاده ی سرزمین نور روز تاجگذاریش بعنوان ولیعهد با پسر مرموزی ملاقات کرد که اصلا شبیه خودشون نبود.