هوسوک با دیدن جونگکوک که خونه خارج شد تعحب کرد چون مطمین بود هنوز صبحانه نخورده
با وارد شدن به اشپزخونه نامجون و جین رو دید که دارن باهم حرف میزنن_صبح بخیر
+صبح بخیر ددی
×صبح بخیر عزیزم
_کوک صبحانه خورد رفت دانشگاه؟
+نه مگه بیدار شده
_اره پنج دقیقه پیش اومد پایین صبحانه بخوره الانم دیدم رفت بیرونجین ترسیده به نامجون نگاه کرد
هردوشون به یه چیز فکر میکردن
جونگکوک حرف هاشون رو شنیده بود
×میرم دنبالش. جین تو بقیه رو از خواب بیدار کن میخوام با همه صحبت کنمهوسوک که نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته با حالت سوالی به نامجونی که از خونه خارج شد نگاه کرد
و چون میدونست جین بخاطره فعالیت دیشبش خسته است خودش رفت تا بقیه رو بیدار کنهاز طرفی جونگکوکی که با عصبانیت داشت سوار ماشینش میشد توسط نامجون گیر افتاد
_کجا میری بدون صبحانه
+گرسنه نیستم هیونگ
بدون اینکه به صورت نامجون نگاه کنه سوار ماشین شد و همین کارش برای عصبانی شدن نامجون کافی بود
_من حال و حوصله این بچه بازی هات رو ندارم کوک. بیا داخل میخوام باهاتون حرف بزنم
+ببخشید ولی دانشگام دیر شده باید برم
_جونگکوکککک
دادی که نامجون زد همه رو ترسوند به غیر از جونگکوک اون دیگه به داد های الفا عادت کرده بود
ولی قبل از اینکه بتونه ماشین رو از ویلا خارج کنه در توسط بادیگارد ها بسته شد میدونست که این دستور نامجونه و اون بادیگارد های لعنتی فقط دستورات نامجون رو اطاعت میکردن
با عصبانیت از ماشین خارج شد و دید که نامجون داره وارد خونه میشه پس پشت سرش راه افتادبا وردوشون به خونه دیدن که بقیه هم از خواب بیدار شدن و منتظرن تا نامجون حرف هاش رو بزنه
جین با دیدن نامجون و با دونستن اینکه قراره الفا درمورد چی صحبت کنه رفت و کنار نامجون نشست و خیلی سریع دست هاش توسط دست های بزرگ نامجون گرفته شد_باید باهاتون درمورد یه موضوع مهمی صحبت کنم
البته درحال حاضر فقط تهیونگ و هوسوک درموردش نمیدن+چرا فقط ما خبر نداریم؟
×منم همین الان فهمیدم
_وسط حرف من نپرید
چیزی که میخوام بگم اینکه جین به وضعیتی که داره معترضه و احساس خستگی میکنه+چرا؟ نکنه مریض شدی هیونگ
_تهیونگ گفتم وسط حرفم نپر
+ببخشید_ به هرحال نه اون مریض نیست ولی برقراری رابطه عاطفی و جنسی با ۵ الفا و انجام دادن کار های خونه و بقیه چیزا خسته اش کرده
و البته من و یونگی بهش حق میدیم
بخاطره همین فکر کردیم که بهترین کار چیه و تصمیم گرفتیم که یه امگای دیگه برای خانواده انتخاب کنیم×و نظر ماهم اینجا هیچ اهمیتی نداره
"پس الان داریم چکار میکنیم جوگکوک؟ داریم نظر شما رو میپرسیم"
×نظر منو میخوای یونگی هیونگ؟ خب باشه من موافق نیستم. یه امگای دیگه؟ اوه خنده داره شما فکر میکنید که چرا اعضای اکثر خانواده ها باهم رابطه خوبی ندارن؟ چون یکی شون میره خیانت میکنه یا یکیشون رو کمتر دوست دارن
ولی ما چی؟ همه مون به هم اعتماد داریم هم دیگه رو دوست داریم. ما یه خانواده کاملیم دلیلی نداره با وارد کردن یه امگا همه اینا رو از دست بدیمجین با دیدن مخالفت جونگکوک و دعوایی که داشت شکل میگرفت از اینکه همچین درخواستی کرده پشیمون شد و سرش رو تو گردن نامجون مخفی کرد و خودش رو بیشتر به الفا چسبوند
_خیلی خب جونگکوک. تهیونگ نظر تو چیه؟
×میخواد نظرش چی باشه مثلا؟ حرفایی که زدم قانع تون نکرد؟
+راستش منم فکر میکنم اگه جین هیونگ تنهایی خسته میشه بهتر باشه همین کارو انجام بدیم
×شما همه عقلتون رو از دست دادید
جونگکوک دیگه نمیتونست وایسه به حرف هاشون گوش بده پس بدون اینکه به داد ها و تهدید های نامجون گوش بده از خونه خارج شد
_خدای من چرا مثل بچه ها رفتار میکنه
"ببخشید همش تقصیر منه "
_تقصیر تو نیست عشق من بهت گفتم خودت رو سرزنش نکن
هوبی تو چرا چیزی نمیگی؟هوسوک با دیدن چشم های مظلوم جین که منتظر بود حرف هاش رو بشنوه قلبش به لرزش دراومد اون عاشق امگا بود نمیخواست بهش اسیب بزنه یا کاری کنه که اذیت بشه
" راستش من هم یه جورایی با جونگکوک موافقم هم با شما. پیدا کردن یه امگا که به درد خانواده بخوره سخته"
_ من و یونگی قراره دنبال امگاهایی از خانواده های سرشناس بگردیم البته بقیه تون هم اگه کسی رو پیدا کردید معرفی کنید تا سابقه خانوادگیش رو دربیاریم
+پس کوک چی میشه فکر نکنم راضی بشه
_اول یه امگای مناسب پیدا میکنیم و بعد به کوک ثابت میکنیم که قرار نیست هیچ اسیبی به خانواده بزنه
بعد از صحبت هاشون هوسوک، تهیونگ رو به دانشگاه برد چون اون الفا هنوز گواهینامه نگرفته بود و هرروز با جونگکوک به دانشگاه میرفت
با وارد شدن مازراتی ابی رنگ هوسوک به محوطه دانشگاه همه توجه ها به سمت اونا جلب شد_عشقم حواست باشه و به کوک هم بگو فعلا نمیخوایم کسی از این موضوع خبردار بشه
+باشه هیونگ حواسم هست
_ و به جونگکوک بگو گوشیش رو جواب بده نره رو اعصاب ما
+باشه
لبخندی زد و هوسوک لب هاش رو محکم بوسید
با پیاده شدنش از ماشین و اینکه همه بهش نگاه میکردن خجالت کشید
خانواده اونا بخاطره موقعیت نامجون همیشه تو چشم بودن
و این چیزی نبود که تهیونگ خیلی ازش لذت ببره🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
فکر کنم اولین باره دو پارت تو یک روز آپ کردم و دلیلش اینکه خودم عاشق نوشتن این بوکم🙃
البته امیدوارم شما هم دوستش داشته باشید💚