ساعت هفت صبح بود که جیمین با تاکسی به خونه رسید
شب اون طبق برنامه ریزی هاش پیش رفته بود .کلی الکل وارد بدنش کرده بود رقصیده بود و با آلفا ها لاس زده بود اخرشم از خستگی مجبور شد دو ساعت داخل یکی از اتاق های کلاب بخوابهجیمین عقیده داشت که باید تا جایی که میتونه از زندگی لذت ببره و خودش رو محدود نکنه
تنها خط قرمزی که داشت این بود که به دیگران اسیبی نزنه و سکس نکنه
اون انقدر امگای کنجکاوی بود که اولین بوسه اش رو تو ۱۵ سالگی داشت البته الان دوسالی میشد که هیچ الفایی رو نبوسیده بود چون فهمید که بوسه بدون عشق هیچی لذتی براش ندارهبدنش بوی گند عرق و الکل میداد خداروشکر کرد که مامانش خونه نیست
مستقیم به سمت اتاقش رفت و پیراهن سفید نازکش رو از تنش خارج کرد
بین حموم کردن و خوابیدن، خوابیدن رو انتخاب کرد ولی با دیدن جعبه ای که روی تختش بود تعجب کرد
جعبه زرد رنگ مربعی شکل که هیچ وقت قبل از این ندیده بودشدرسته که هنوزم کمی مست بود ولی مغزش میتونست پردازش کنه این جعبه میتونه خطرناک باشه
کسی خونه نبود و جیمین نمیدونست این جعبه چجوری روی تختشه
شک داشت که ایا باید بازش کنه یا همینجوری ولش کنه و زنگ بزنه به پلیسولی دراخر تصمیم گرفت ترسش رو کنار بزنه و جعبه رو باز کنه شاید فقط یه شوخی مسخره بود
داخل جعبه یک پاکت سفید رنگ بود که داخلش یه عکس از دیشب وقتی که کلاب بود ازش گرفته شده بود و یکی دیگه از عکس ها مال شب تولد هوسوک بود و داخل عکس تمام اعضای خانواده کیم هم مشخص بودن
جیمین نمیفهمید مفهوم این عکس ها میتونه چی باشه
کسی دیشب اونو تعقیب کرده بود و حالا داشت تهدیدش میکرد؟ ولی اخه چرا؟پاکت و عکس ها رو کنار گذاشت و با دیدن پلاستیک کوچیکی که گوشه جعبه قرار داشت با ترس از تخت فاصله گرفت
اون میدونست اون ماده سفید رنگ داخل پلاستیک میتونه چی باشه درسته که خودش هیچ وقت مواد مصرف نکرده بود ولی توی کلاب بار ها دست بقیه دیده بود
قلبش از ترس به شدت میتپید اگه پلیس اونو با این حجم از شیشه پیدا میکرد صددردصد به زندان میوفتاداون نمیتونست به مامانش زنگ بزنه و اتفاقی که افتاده رو براش توضیح بده چون میدونست زن از ترس سکته میکنه به پلیس هم نمیتونست بگه و خودش هم کاری از دستش برنمیومد
بدون اینکه زیاد فکر کنه هودی آبی رنگ تمیزی پوشید و بعد از اینکه اون جعبه و تمام عکس ها رو وارد کوله اش کرد از خونه خارج شد
اون خسته و کثیف بود ولی میترسید توی خونه تنها بمونهتنها کسی که میتونست تو این شرایط کمکش کنه تمین بود ولی پسر گوشیش رو جواب نمیداد
جیمین احساس میکرد هنوزم یک نفر داره تعقیبش میکنه و با هرقدمی که برمیداشت پشت سرش هم نگاه میکرد ولی کسی نبود