پارت نهم: روح مرده
همون روز بود که روح من مرد، دیگه هیچکس نمیتونه اون رو زنده کنه!
************************
وقتی چشمهاشو باز کرد، دیگه هیچ صدایی نمیومد. انگار پسر قصد نداشت دیگه کتابش رو بخونه، آروم به سمت ییبو نگاه کرد و متوجه شد که پسر کتاب رو زیر سرش گذاشته و خوابیده. جان آروم بلند شد و بعد از از اونجا دور شد. دروغ چرا، نفهمیده بود زمان چطور گذشته و خوشحال بود. همیشه زمانی که پدرش پا توی پادگان میگذاشت و بحثهای قدیمی رو پیش میکشید، حالش بد میشد و تا مدتها زمان میبرد به حالت عادی خودش برگرده؛ اما حالا حالش بهتر بود.
هرچند حال بهتر جان با تصورات بقیه فرق میکرد، اون فقط کمی بهبود پیدا کرده بود. همچنان تصاویر سیاه گذشته جلوی چشمهاش حرکت میکردند. کاش میشد مغزش رو عوض کرد. هرچند این سیاهیها به سلول به سلول بدنش رخنه کرده بودند. وقتی وارد اتاقش شد، نگاهی به اطراف انداخت. دستش رو به پهلوش تکیه داد و گفت:
سونگیون از توی اون صندوق همین حالا بیا بیرون.
چند ثانیه گذشت؛ اما خبری نشد. جان نفس عمیقی کشید و گفت:
سونگیون اگه همین حالا بیرون نیای، کل محوطه رو تا صبح باید بدوی.
و بلافاصله بعد از این حرف در صندوق باز شد. سونگیون نگاهی به جان انداخت. در تعجب بود که چطور برادرش متوجه حضورش شده بود. لبخند خجلی زد و گفت:
نفهمیدم صدام زدی، ببخشید.
جان روی صندلی نشست و گفت:
بهت گفته بودم متنفرم دزدکی وارد اتاق میشی.
سونگیون یک قدم به جلو برداشت و گفت:
معذرت میخوام، من... من فقط ترسیده بودم.
جان میدونست سونگیون از چی میترسه. بدون اینکه به چشمهاش نگاه کنه، گفت:
من بهت گفتم مراقبتم. از چی میترسی؟
سونگیون در حالی که لبهاش میلرزید، گفت:
مامان هم بهت گفته بود مراقبته؛ اما تورو تحویل بابا داد. اگه تو هم بخوای من رو تحویل پدر بدی چی؟
جان به صورت سونگیون نگاه کرد و اخمی کرد. پسر به وضوح ترسیده بود. در حالی که میلرزید، گفت:
من مثل تو قوی نیستم جان. من اتفاقی بخواد بیفته خودم رو میکشم. لطفاً همیشه برام اون فرد قابلاعتماد بمون.
و بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت. جان دستی به صورتش کشید. هرچند جان روزهای سختی رو تجربه کرده بود؛ اما اجازه نمیداد پدرش کاری که با اون کرده رو با سونگیون هم انجام بده. دوباره ترسها و سیاهیها جلوی چشمهاش بودند. با پاهاش روی زمین ضرب گرفت و بعد توی یک حرکت تمام وسیلههای میزش رو روی زمین ریخت و در حالی که از شدت خشم میلرزید، زیر لب گفت:
YOU ARE READING
𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒
Fanfiction𝐹𝑖𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑁𝑎𝑚𝑒: 𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒 𝑇𝑦𝑝𝑒: 𝑍ℎ𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝 𝐺𝑒𝑛𝑟𝑒: 𝐴𝑛𝑔𝑠𝑡, 𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑡𝑖𝑐, 𝑊𝑎𝑟 از امروز تا ابد مال منی❤️ حتی اگه ازم متنفر باشی، حتی اگه ازت متنفر باشم به جز آغوش من جایی نداری... 🫂 من فرماندهتم و تو سربا...