فرمانده مهربون

91 33 60
                                    

پارت دهم: فرمانده مهربون

به نظر من فرمانده شیائو خیلی مهربونه، فقط باید دقت کنی.

************************

چندان راحت نتونسته بود بخوابه. وقتی چشم‌هاشو باز کرد فرمانده هنوز خواب بود. نگاهی به ساعت انداخت که پنج صبح رو نشون میداد. دیشب بعد از خوابیدن فرمانده اتاق رو مرتب کرده بود. بلند شد و آروم و با احتیاط از اتاق به سمت آشپزخونه بیرون رفت. ایرادی نداشت اگه یک صبحانه مختصر برای فرمانده درست میکرد؟ 

وقتی وارد آشپزخونه شد، بدون توجه به آدم‌های اطرافش مشغول درست کردن قهوه شد‌. نگاه‌های سنگین بقیه رو حس میکرد؛ اما سعی کرد چیزی به روش نیاره. کمی نون و مخلفات برداشت و داخل یک ظرف گذاشت و بعد از آشپزخونه بیرون رفت. بلافاصله بعد از بیرون رفتن یکی از سربازها گفت:

بذارید بهش بگم فرمانده از قهوه متنفره. اینطوری براش دردسر میشه. 

اما یکی از سربازها با پوزخند گفت:

منتظرم ببینم نتیجه این کار چی میشه؟ اون نیومده توجه فرمانده رو به خودش جلب کرده. کسی از سربازهای عادی حق اومدن به اینجارو نداره؛ اما فرمانده اجازه داده پسر اون جاسوس هر زمان که خواست بیاد اینجا. پس چرا باید دل بسوزونم براش؟ منتظرم فرمانده شیائو فنجون قهوه رو به سمت اون صورت خوشگلش پرت کنه. 

و بعد پوزخند شیطانی شد و مشغول انجام ادامه کارهاش شد. حالا دیگه فقط از ییبو به خاطر پسر جاسوس بودن بدشون نمیومد. اون‌ها تصور می‌کردند ییبو تبدیل به سرباز محبوب فرمانده شده و این چیزی نبود که هضمش برای اون‌ها راحت باشه.

************************

وقتی وارد اتاق شد، جان بیدار شده بود‌. آروم سلام داد و گفت:

صبحانه‌ رو آماده کردم. 

جان نگاهی به ظرف صبحانه انداخت که دوباره حضور قهوه پررنگ‌تر از هر چیزی بود‌. در حالی که پشت میز می‌نشست، گفت:

تو اتاق رو مرتب کردی؟ 

ییبو سری تکون داد؛ اما سریع گفت:

بله فرمانده. 

سینی صبحانه رو روی میز گذاشت و بعد صدای جان توی گوشش پیچید:

بشین خودت.‌

ییبو روی صندلی نشست.‌ می‌خواست از فرمانده درباره حالش بپرسه؛ اما سکوت کرد. جان وقتی از خواب بیدار شد، اتاق رو مرتب دید. انقدر راحت خوابیده بود که سر و صدای تمیز کردن اتاق رو نشنیده بود؟ دنبال پسر گشت؛ اما خبری ازش نبود‌. 

بعد از این همه سال، این راحت‌ترین خوابی بود که فرمانده تجربه کرده بود.‌ جملاتی که ییبو می‌خوند آرومش میکرد و فرمانده داشت به این موضوع فکر میکرد که هر روز از پسر بخواد برای خوندن کتاب، کنارش بیاد. 

𝑌𝑜𝑢 𝐴𝑟𝑒 𝑀𝑖𝑛𝑒Where stories live. Discover now