Part 7

882 168 34
                                    


با حس تکون خوردن زیاد چشماش و باز کرد و با دیدن چهره الفاش دستش و بالا اورد و گونه مرد رو به روش و لمس کرد...

با دیدن چشمای الفا که یکی مشکی بود و یکی قرمز چند بار پلک زد.

_حا..حالت خوبه؟

تهیونگ و روی تخت گذاشت و کرواتش و از دور گردنش شل کرد!

امگا دستاش و دور گردن الفا پیچید و جونگکوک و به خودش فشرد!

+تنهام نزار...لطفا!پیشم بمون!ا..اگه کاری نکنم پیشم میمونی؟

جونگکوک متوجه منظور امگا شد...میدونست امگا ها توی هیت درست مثل الفاها نیاز به رابطه جنسی با الفاشون دارن...اما اینم میدونست که هیت خیلی دردناک تره...

_پیشت هستم!باید صبر کنی تا برگردم باشه؟

تهیونگ سرش و بالا و پایین کرد و وقتی الفا از اتاق بیرون رفت کتش و از دور کمرش باز کرد و دستش و اون و به بینیش چسبوند!

جونگکوک سمت یخچال رفت و سرنگ سرکوب کننده قوی ای و که سالها به خودش تزریق کرده بود و برداشت...اگه امگا اروم میشد الفاهم اروم میشد!

سمت اتاق رفت و با دیدن امگا که منتظر بهش خیره بود سمتش رفت و دستاش و دور بدنش پیچید!

تهیونگ که محتاج لمس شدن توسط الفا بود دستاش و محکم دور بدن الفا پیچید و با حس سوزش گردنش هیسی از درد کشید!

•••

با حس بدن درد چشماش و باز مرد و نگاهی به دور و برش کرد!

کی اومده بود خونه؟

با حس حالت تهوع سمت دستشویی دوید و سعی کرد خودش و تخلیه کنه!

بعد از تمیز کرد سر و صروتش و دستشویی از اتاق بیرون رفت و با دیدن الفا دستش و به دیوار تکیه داد و بهش خیره شد...

پاهاش هنوز ضعف داشتن و سر درد و سرگیجه ام که ول کنش نبود!

جونگکوک با دیدن حال امگا نفس عمیقی کشید...عوارض اون مهارکننده و به خوبی میدونست!

_حالت خوبه؟بالا اوردی؟

تهیونگ سرش و بالا و پایین کرد و وقتی الفا نزدیکش اومد و بلندش کرد بیحال بین دستاش افتاد.نمیدونست چش شده...

+چرا...اینجوری شدم؟

جونگکوک سمت اشپزخونه رفت و امگا و روی صندلی نشوند و سوپی و که برای امگا درست کرده بود و داخل کاسه ریخت و جلوش گذاشت و رو به روش نشست.

_مهارکننده بهت تزریق کردم!هیت شده بودی!عوارض اونه...

تهیونگ دستش و روی شقیقه اش گذاشت...خجالت کشیده بود!

_نگران نباش هیت و رات شدنمون عادیه!چون همو مارک کردیم ممکنه گرگامون بخان باهم باشن اما...اما خودمون باید حواسمون باشه!هیتت خیلی روی من تاثیر نداره برای همین میتونم همه چیز و کنترل کنم!اما..اما من خبری از راتم ندارم!اون موقست که تو باید حواست و جمع کنی!

Strawberry farm||KookvWhere stories live. Discover now