بعد از گرفتن دوش اب سرد از حموم بیرون اومد و با دیدن چشم های نگران امگا نفس عمیقی کشید!
+خوبی؟تب نداری؟چرا اینقدر صورتت قرمزه؟
دستش و روی صورت امگا گذاشت و اون و از سر راهش کنار زد!
_منو بازپرسی نکن بچه!
تهیونگ اهی کشید!
+مثل اینکه خوب شدی!
جونگکوک سمت چمدونش رفت تا لباس های تمیز بپوشه!
_گفتم زود خوب میشم!
با پیدا کردن لباس مد نظرش نفس عمیقی کشید.
_دیشب...چه اتفاقی افتاد؟
تهیونگ دستش و روی گردنش گذاشت...
+خب...خب من یادم نمیاد!
تهیونگ راستش و نگفت!البته دروغ هم نگفت...وقتی برگشته بودن الفا به دیوار کوبونده بودش و محکم میبوسیدش و دستاش و بالای سرش قفل کرده بود و اجازه حرکت به امگا و نمیداد..تهیونگ به جز بوسه چیز دیگه ای به یادش نمیومد!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و نگاهی به سر و وضع شلخته امگا کرد و گودی زیر چشماش توجهش و جلب کرد.
_تو...خوب نخوابیدی؟
تهیونگ سرش و به دوطرف تکون داد...
+راستش تا قبل بیمارستان کلا نیم ساعت خوابیدم!
_الان ساعت چنده؟
+ده و نیم...از صبحونه جا موندیم...ا..البته میتونیم بریم بیرون...
•••
تهیونگ دست به سینه نشسته بود و جونگکوک هم توی گوشیش مشغول بود.هر دو صبحونه اشون و تموم کرده بودن و حالا تهیونگ نشسته داشت..داشت چرت میزد؟
وقتی گوشیش و خاموش کرد متوجه شد تهیونگ سرش و خم کرده و چشماش و بسته...
ابروش و بالا انداخت و صداش و صاف کرد.
تهیونگ با شنیدن صدای جونگکوک چشماش و کرد و وقتی دید الفا بلند شده از جاش بلند شد...
_کسی مجبورت نکرده بود تموم شب و بیدار بمونی!
تهیونگ سری تکون داد...
+درسته...کسی مجبورم نکرده بود تموم شب و بیدار بمونم!
جونگکوک ابرویی بالا انداخت...
_داری میگی خواسته ی خودت بود؟
امگا سرش و پایین انداخت.
+اره...
جونگکوک نیشخندی زد!
_اوه؟نکنه عاشقم شدی؟
تهیونگ ایستاد و گوشه لبش و بالا داد و با حالت چندشی به الفا نگاه کرد!
YOU ARE READING
Strawberry farm||Kookv
FanfictionStrawberry farm🍓 مزرعه توت فرنگی اگه خودت قبول کنی با شخصی که علاقه ای بهش نداری ازدواج کنی...اجباری محصوب میشه؟ تهیونگ پسر کشاورزی که توی مزرعه توت فرنگی کار میکنه و یک روز صبح یه مرد عجیب و غریب میاد و تمامی زمین های توی روستاشون و میخره! رئیس شر...