♡... پارت(9)... ♡

160 20 49
                                    

تقریبا وقتی از پیدا کردنش نا امید شده بود با دیدن سیاهی کوچیکی رو تخت سمتش حمله کرد تا دیگه گمش نکنه سوسک بدبختیو که حتی کاری به کارشون نداشت و ضربه فنی کردو از پنجره اتاق به بیرون پرتش کرد

سرشو بیرون بردو تقریبا فریاد. زد
+آرههههه اینه قدرت آگوست دییییی

با دستش برا حشره ای که حتی نمیدیدش فاک نشون میداد و دندوناشو رو هم فشار میداد
واقعا دلش برا وقتایی که تو رینگ همرو مثل سگ کتک میزد تنگ شده بود...

با دیدن پسر بچه ای که همراه مادرش با دهن باز بهش نگاه میکنن انگشتاش رو هوا موندن و زبونش و که برا سوسک دراورده بود بیرون موند و تو همون حالت خشک شد

بستنی اب شده از لای انگشتای پسر چکه میکرد و یونگی بدون اینکه بویی از خجالت برده باشه لبخندی زدو دستشو براش تکون داد مادر پسر بچه چیزی زیره لب گفت و بچشو کشون کشون به سمتی کشید

یونگی تو لحظه پوکر فیس شدو سرشو برای خودش تکون داد باید یه سر به نامجون میزد تا یه مسابقه براش ترتیب بده داشت عقلشو از دست میداد

سمت در چرخیدو با دیدن جیمین دست به کمر شدو
نفسشو آه مانند بیرون داد
انگار خودش تنها دیوونه این خونه نبود

یکی از شلوار راحتیای یونگیو پوشیده بود بنداشو تا جایی که میتونست کشیده بودو گره زده بود تا از کمرش نیوفته ولی اونقد بلند بود که پاهای جیمین توش گم شده بودو حتی انگشتای پاشم معلوم نبود
هودی تو سرش گیر کرده بودو دستاش رو هوا بود و سیع داشت کورکورانه به اتاقش بره قافل از اینکه الانم اونجا بود

یونگی از قصد چیزی بهش نمیگفت و با لبخندی که لجوجانه به صورتش چسبیده بود تو سکوت با چشماش حرکات جیمین و زیر نظر گرفته بود

جیمین بیچاره با اروم ترین حالت ممکن سمت دیوار رفت و با برخورد بینیش باهاش اخی گفت نمیدونست اون هودی بی ادب چرا از سر کوچولوش رد نمیشد؟؟

با خودش فک کرد و بیشتر کشیدش ولی بازم موفق نشد با کیوت ترین و مظلومانه ترین حالت ممکن یونگی و صدا زد
~یونگی....

یونگی که خندش گرفته بود تصمیم گرفت چشمشو از شکم جیمین که بدون هیچ پوششی جلو روش بود برداره و به کمک پسر بره

اون بچه احمق به جای اینکه سرشو از هودی رد کنه به طرف پشتیه هودی که پارچه نسبتا زخیمی داشت میفشردو و به خاطر کلاه هودی که از جلو اویزون بود نمیتونست ببینه که یقه هودی جلویه چشماشه نه بالای سرش و از این تعجب کرده بود که چرا سرش رد نمیشه

با قدم های اروم سمتش رفت و زیره لب«خنگ» ی گفت و جیمینی و که ورجه وورجه میکرد با دستاش نگه داشت

با دست راستش پشته لباسو گرفت و کمی عقب کشیدش که سره جیمین از یقه رد شدو بخاطر ازاد شدن از اون جای تنگ و تاریک نفس عمیقی کشید

یونگی به لبای جیمین که بخاطر نفس نفس زدن یکم باز بودو موهاش که به خاطر مالیده شدن به لباسش تو هوا سیخ مونده بود نگاه کردو بدون گفتن چیزی دستشو تو موهای جیمین بردو همونطور که به عقب هولشون میداد تا مرتبشون کنه از کنارش رد شدو از اتاق بیرون رفت

با شنیدن صدای بسته شدن در تازه به خودش اومدو تو اینه به موهاش که هنوزم آشفته بود نگاه کردو جیغ اروم کشیدو خودشو رو تخت پرت کرد

~دیگه هیچ وقت موهامو نمیشوووورممممممم
به لطف بالش بیچاره که تو صورتش فشرده شده بود صدایی به گوشای تیزه یونگی نرسیدو بابتش کلی از بالش تشکر کرد

با ذوقی که تو دلش بود چشماشو بست و با  اینکه نمیتونست تو جای روشن بخوابه چشماش سنگین شدو خوابید
البته نا گفته نماند که بعد از نیم ساعت بیدار شدو چراغارو خاموش کرد...

*********

وقتی دید خوابش نمیبره بلند شد و به نامجون زنگ زد... نصفه شب بود ولی برای زنگ زدن به رفیق شب زنده دارش وقت خوبی بود
به احتمال زیاد نامجون داشت ترتیب یه مسابقرو میداد تا الفاها و بتاها بتونن حساب همو برسن و مردا و زنای مایه دار سرشون شرط بندی کنن

سومین بوق نخورده بود که صدای پر انرژی نامجون تو گوشش پیچید

¥هی مردددددد
یونگی لبخندی زدو برای این حجم از انرژی بیجای نامجون سرشو تکون داد
+هی چخبرا... زنگ نمیزنی
¥آحححح یونگیاااا ازم دلخوری؟؟ من که کلی برای نیومدن به عروسی معذرت خواهی کردم پسر... برای اینکه از دلت دربیارم میتونم...

+نه نه قضیه این نیست نامی... فقط میخواستم یه مسابقه برام ترتیب بدی... فرقیم نمیکنه پولش چقدر باشه... و اگه برای امشب باشه عالی میشه

¥همممم.... امشب و متمعن نیستم ولی... اگه بخوای فردا میتونم برات یکی دوتا مبازه اوکی کنم چطوره؟
+شیش تا...
کمی مکث کرد و گفت
¥هی... حالت خوبه؟

نامجون میدونست که یونگی وقتی حالش خوب نیست مثله چی به جون بقیه میوفته و تا روشنایی روز هرچقدر موقعیتش پیش میومد مبارزه میکرد
با سکوت یونگی نفس عمیقی کشیدو جدی گفت
¥تا دو ساعت دیگه بیا بار«kiss»
بدون جواب دادن
گوشیو قط کردو سرشو بین دستاش گرفت

اگه یکم الکل مینوشیدو با بهترین رفیقش دردو دل میکرد شاید حالش بهتر میشد

شرط پارت بعد12فالو...
بوس فعلا❤💋

GRAY CHAMOMILE... ♡Where stories live. Discover now