♡... پارت(1)... ♡

133 17 12
                                    

_ازدواج؟ اونم با یه امگای مرد؟ شوخیت گرفته پدر

از حرص دستاش و مشت کرده بود حیف حیف که طرف مقابلش پدرش بود وگرنه... اون تا الان فقط با حرف راضی نمیشد

+من خوبیت و میخوام خودتم شرایط خودت و میدونی...

اصن دوست نداشت اون کلمرو به زبون بیاره چشماش و بست و ادامه داد

+خودتم میدونی تو یه الفای کامل نیستی هیچ کدوم از امگا هایی که برات انتخاب کرده بودم قبول نکردن که همسرت بشن تو تنها پسره منی.... میخوام ببینم که خوشبختی...

میخواست با جملاتش دلشو نرم کنه و راضیش کنه که با صدای تقریبا بلند یونگی خشکش زد

_من با این اتفاق خوشحال نمیشم....قبول میکنم که با اون ازدواج کنم ولی.... زندگیو براش جهنم میکنم

با اون چشمای کشیده او گربه ایش داشت به پدرش نگاه میکرد و وقتی سکوت پدرش و دیدبه سرعت برگشت و از پله ها بالا رفت و پدرش و وسط اون عمارت بزرگ تنها گذاشت احساس میکرد قلبش داره مچاله میشه پسرک مهربونش از کی تاحالا انقد بی رحم شده بود که تونسته بود سره پدرش داد بزنه احساس میکرد که همه چیز تخصیر اونه... اون به عنوان یه گرگینه نباید با یه انسان فقط به خاطر اینکه عاشقش بود ازدواج میکرد
ولی چطور میتونست از اون دوتا گوی سبز رنگ بگذره اونم فقط به خاطر چند تا قانون مسخره که نسلش درس کرده بودن ولی تقاص سنگینی پس داد اونم این بود که پسرش به خاطر مادره انسانش بدون نشان به دنیا اومده و نمیتونست به گرگینه تبدیل شه و.... کدوم خانواده قبول میکنن که عزیز دردونشن رو به همچین الفای ضعیفی بسپرن ولی.... یعنی واقعا ضعیف بود؟

****

یکی از استینای لباس و تو دستش گرفته بودو لنگه ی دیگش از شونش اویزون بود و داشت توی اتاق میچرخیدو اهنگی که از گوشیش پخش میشد و زم زمه میکرد

I fell in love with you watching Casablanca

Back row of the drive-in show in the flickering light

Popcorn and cokes beneath the stars

Became champagne and caviar

Making love on a long hot summer’s night

I thought you fell in love with me watching Casablanca
Holding hands ‘neath the paddle fans

In Rick’s candle lit cafe

Hiding in the shadows from the spies

Moroccan moonlight in your eyes

Making magic at the movies in my old Chevrolet

Oh a kiss is still a kiss in Casablanca

But a kiss is not a kiss without your sigh... ♡

از هیجان زیاد با جیغ کوتاهی خودشو روی تخته بزرگی که با ملافه های سفید خیلی جای نرم و راحتی به نظر میرسی انداخت و سرش داخل بالشتش فرو کرد با دست و پاش روی تخت کوبید بعد از اینکه انرژیش خالی شد چهار زانو نشست به اینه قدی اتاقش نگاه کرد
موهای ژولیده پولیده با لبخندی که هر کی میدیدش متمعن میشد که لباش الاناس که به زیر گوشاش برسن بلافاصله ناراحت شد و سرش و پایین انداخت و با خودش زمزمه کرد

~یعنی ازم خوشش میاد؟

داشت با انگشتاش ور میرفت که چشمش به ساعت افتاد و چشماش درشت شدو با عجله تقریبا داد زد

~شتتتتت.... فقط 3ساعت وقت دارمممم
لباسی که تو دستش بودو رو زمین انداخت هنوز چند ثانیه نگذشته بود که صدای اب به گوش میرسید

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

با عطری که بوی گل رز میداد تقریبا دوش گرفت و از حموم بیرون اومد
هورمون های جیمین بوی گل رز میدادن اون میتونست تنها با یه تلاش کوچولو کله خونرو پر از رایحه رز کنه ولی اگه اون کارو میکرد برای الفاش اتفاقای خوبی نمی افتاد تا کلمه الفا توی مغذش اومد لبخند زد

~اون الان الفای منه....

دست به سینه جلوی کمد لباساش وایساد لباشو جلو دادو صدای متفکرانه ای دراورد

~هممم... از چه رنگی خوشش میاد؟ وااااای فاکینگ یونگی چرا مثله روح زندگی میکنی؟ هیچ کس هیچی در بارت نمیدونه مگه میشه

اول یه کت شلوار سفید و پوشید جلوی اینه ژست گرفت برگشت تا ببینه از پشت چطور بنظر میرسه ولی تو اون لباس باسن خوش فرمش اصلا معلوم نبود جیمین تصور میکرد باسن اولین چیز برای جذب کردن یه الفاس برای همین با کلافگی تمام لباس و دوباره از تنش در اورد به هر حال اون زیادی رسمی بودو توش معذب میشد تصمیم گرفت لباسایی رو بپوشه که هر وقت پیشه دوستاش میرفت میپوشید یه تیشرت سفید که یقه نصبتن گشادش ترقوه هاشو به نمایش میزاشت و یه شلوار جین مشکی که باسنش و بهتر نشون میداد خم شد برق لبی که یه رنگ صورتی خیلی مِلویی داشت رو برداشت و یکمشو به لبای درشت و پفکیش زد
خوب به سخت ترین مرحله که مدل مو بود رسید.... با این تیپی که داشت بهتر بود موهاشم به حال خودشون رها کنه و فقط یه فرق وسط باز کرد همش احساس میکرد یه چیزی کمه
به دروبرش نگاه کرد و سرشو خاروند که چشمش به کاردیگان ابیش افتاد
برداشتشو تو یه حرکت پوشیدش و دوباره جلوی اینه قرار گرفت

~دیگه تموم شد نه خیلی رسمیه نه خیلی عادی...

دوباره به ساعت نگاه کرد هنوز یک ساعت وقت داشت نفس راحتی کشید و رفت اشپز خونه تا ببینه چه خبره

ولی طرفه دیگه الفایی وجور داشت که از حرص اونقدر هورمان های خشمش رو ازاد کرده بود که خدمت کارای امگای امارت رو راهی بیمارستان کرده بود اتاقی بهم ریخته وسایل های شکسته و شوگایی که نه به حموم رفته بود نه مثله جیمین به معلوم شدن باسنش فکر میکرد و نه تصمیم داشت که حداقل خوشبو به اون مراسم شام مضخرف بره داشت کم کم خوابش میبرد که صدای در مزاحمش شد
+ارباب جوان پدرتون منتظرن اگه کار زیادی دارین میتونم...
هنوز حرفش تموم نشده بود شوگا درو باز کرد با قیافه پوکرش از پله ها پایین رفت و بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد پدرش نفس عمیقی کشید و سیع کرد اروم حرف بزنه
_بهتر نبود یه لباس آبرومند تر تنت کنی؟
وقتی سکوت پسر تخس و مغرورشو دید سکوت کرد تا وقتی به مقصدشون برسن هیچ حرفی بینشون ردو بدل نشد
_یونگی... لطفاً معدب باش بهت قول میدم پشیمون نمیشی...
+پدر... خواهش میکنم واقعا نمیخوام باهات بحث کنم

داشت از پنجره به بیرون نگاه میکرد سیع میکرد به چیزی فکر نکنه... ولی مگه این عصبانیت لعنتی اجازه میداد؟؟؟ با وایسادن ماشین از افکارش بیرون اومد چشمش به عمارت بزرگ پارک افتاد... عمارت که نه بیشتر قصر بود

حمایت کنیدددددد.... ♡

GRAY CHAMOMILE... ♡Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ