♡... پارت(6)... ♡

329 38 6
                                    


*جین...

مادر جیمین با سرعت برق وارد اتاق شد
جین که کنار جیمین نشست و بودو به چشمای بستش و صورت معصومش نگاه میکرد به طرف صدا برگشت و لبخند زد

«سلام خ....

خانم پارک بهش نزدیک شدو اون و به آغوش کشید

*او.... عزیزم، جیمین... جیمین چی شد؟

جین که به این رفتارای خالش عادت کرده بود انگشت اشارشو جلوی لبای قلوه ایش گذاشت

«یکم اروم تر اگه بیدار شه دوباره دردش شروع میشه... پس نظرتون چیه بریم بیرون اتاق حرف بزنیم؟

دستشو پشت خالش گذاشت و اون و به بیرون هدایت کرد، یونگی هم پشت سرشون خارج شد

♡♡♡♡♡

بعد از اینکه یکم از قهوش خورد دستاشو تو هم قفل کردو پاشو روی پای دیگش انداخت و به خاله بامزش نگاه کرد واقعا اینکه جیمین اینقد کیوت بود به لطف مادرش بود نمیتونست جلوی لبخندشو بگیره پس تصمیم گرفت رسمی بودن و بزاره کنارو راحت باشه

«خیلی خوب خاله... دفعه پیشم گفتم به جیمین از داروی هیت ندین

مادر جیمین به یونگی نگاه کردو دو دستی یونگیرو نشون داد

*عزیزم یونگی و جیمین قرار بود امشب با هم حرف بزنن و کلا با هم اشنا بشن

یکم مکث کردو ادامه داد

*اخه قراره به زودی ازدواج کنن، یهویی هیت جیمین شروع شدو یونگی نمیدونست قرصا برای جیمین بدن برای همین بهش قرص داده بود

چشمای جین گرد شدو قهوه پرید تو گلوش که باعث شد به سرفه بیوفته مادر جیمین به این ریکشن جین لبخند زد

*میدونم شوکه شدی میخواستیم بعد از اینکه همه چی قطعی شد بهتون خبر بدیم

جین با دستمال دهنشو پاک کردو به حالت قبلیش برگشت

«نه.... من... فقط یکم یهویی بود... اصلا باورم نمیشه چیم چیم داره ازدواج میکنه

به سمت یونگی چرخیدو یدور از بالا تا پایینشو نگاه کرد بعدش جوری رو مبل لش کرد که انگار نه انگار یکم پیش مثله چوب خشک نشسته بود با دستاش به یونگی علامت داد بیاد پیشش که با چشم غره رفتن یونگی مواجه شد جین کارشو دوباره تکرار کردو یونگی بخواطر اینکه جلوی خانم پارک عوضی بازی در نیاره بلند شدو با حرکات جین گوششو نزدیک برد

GRAY CHAMOMILE... ♡Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ