[در حال اپ]
بابونه خاکستری... ♡
جیمین از یونگی خوشش میاد... ولی آیا... این احساس دو طرفس؟؟؟ آیا قراره جیمین با این ازدواج خوشبخت شه... یا... زندگیش تیره و تار شه...♡
♡♡♡♡♡
~ولی... یونگیا... من... من واقعا باید برم بیمارستان...
بعد از بیدار شدن دست و صورتشو شست و با مسواک تازه ای که خدمتکارا براش اورده بودن مسواک زد، و حالا با پدر خودش و پدر جیمین و مادرش دوره میز 12نفره جمع شده بودن و درحال صبحونه خوردن بودن، جیمین هم از اتاقش بیرون نیومده بودو صبحونشم همونجا خورده بود
بعد از خوردن صبحونه حالا همشون روی مبل نشسته بودن که پدر جیمین سکوت بینشون و شکست
#خوب تاریخ عروسیو برای کی بندازیم؟ بنظر من هرچه زود تر بهتر پدر یونگی با سر حرفشو تایید کردو چیزی نگفت خانم پارک نگاهی به شوهرش انداخت دستشو روی رون پاش گذاشت *هفته آینده چطوره؟بهرحال باید هیت جیمین تموم بشه... یونگی دست هاشو مشت کرده بودو به جای نامعلومی ذول زده بود(داری با خودت چیکار میکنی مین یونگی...) #اره عزیزم... فکر خوبیه سمت اقای مین برگشت نگاهش کرد #نظر تو چیه؟ پدر یونگی که انگار مثله پسرش به فکر فرو رفته بود با سوال پدر جیمین به خودش اومد و صاف نشست +او... خوبه... عالیه من مشکلی ندارم باهاش پدر جیمین بلند شدو دستاشو بهم کوبید #خیلی خوووب... فک کنم یونگی و جیمینم باهامون موافقن اینطور نیست؟
یونگی هم ناچار،به پدرش نگاه کردو سرشو تکون داد و تایید کرد
_آه... بله همینطوره...
*******
بلاخره روز عروسی رسیده بود یونگی با قیافه خنثی منتظر جیمین بود و تنها چیزی که بهش فکر میکرد این بود که چطور این اتفاقا افتاد با صدای دست زدن مهمونا به خودش اومد و به جیمین نگاه کرد که داشت سمتش میومد شلوار جذب و لباس سفیدی که برق میزد پوشیده بودو و تاج زیبایی به سر گذاشته بود و باز هم...به خودش اجازه انکار کردن زیبایی جیمین و نداد و کله وجودش برای تماشای بیشتر اون فرشته التماس میکردن
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
جیمین روبروش ایستاد و با چشمای براق که از خوشحالی بود به یونگی نگاه کرد تنها چیزی که تنش کرده بود کتشلوار سفیدی بود که دوتا از دکمه های اولش باز بودن و اون و بیش از حد جذاب کرده بودن
Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
؟؟؟ لطفا دستای همو بگیرید عاقد گفت و منتظر شد تا به حرفش عمل کنن یونگی و جیمین دستای هم و گرفتن، یونگی جوری که انگار تازه یادش اومده چقد از این ازدواج ناراضیه نگاهشو از جیمین برداشت با دیدن پدرش که بخاطر رفتارش اخم کرده بود دوباره به جیمین نگاه کردو بلاخره به حرف اومد
_من مین یونگی، تو را پارک جیمین، بعنوان همسر قانونی خود بر می گزینم، تا از امروز به بعد تو را در کنار خود داشته باشم. در هنگام بهترین ها و بدترین ها، در هنگام تنگدستی و ثروت، درهنگام بیماری و سلامتی، برای اینکه به تو عشق بورزم و تو را ستایش کنم. از امروز تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند.
جیمین که از حرفای یونگی قلبش به تپش افتاده بود دستای یونگی و محکم تر گرفت و به یونگی که با تعجب به حرکتش نگاش میکرد اهمیت نداد ~من پارک جیمین، تو را مین یونگی، بعنوان همسر وفادار خود انتخاب می کنم، در مقابل این شاهدان سوگند یاد می کنم تا زمانیکه هر دوی ما زنده هستیم به تو عشق می ورزم و از تو مراقبت می کنم. من تو را با تمام ضعف ها و قوت هایت انتخاب کردم همانطور که تو مرا با تمام نقاط ضعف و قدرتم قبول کردی، زمانیکه به کمک احتیاج داشتی به تو کمک خواهم کرد و زمانیکه به کمک احتیاج داشتم به سراغ تو خواهم آمد. من تو را بعنوان کسی که تا پایان عمر با او زندگی خواهم کرد انتخاب میکنم یونگی دستای تپل و کیوت جیمین و گرفت و حلقرو به انگشتش انداخت و جیمینم با لبخند ذوق زده ای کار یونگیرو تکرار کرد، با نشستن لبای یونگی رو لباش چشماش درشت شدو گونه هاش قرمز شدن، ولی تا خواست همکاری کنه لبای یونگی از لباش جدا شدن... (چقد... سریع) ؟؟؟ با اختیاراتی که به من داده شده شمار و همسر هم اعلام میکنم همه کسایی که تو جشن حضور داشتن ایستادن و برای زوجی که مقابلشون بود دست زدن
♡♡♡♡♡
جیمین چمدونشو پشت سرش میکشید و مثله بچه اردک دنبال یونگی راه افتاده بود... بعد از عروسی پدر یونگی برای کادو کیلید یه عمارت و به یونگی داده بود تا جیمین و به اونجا ببره ولی... این خونه اصلا شبیه عمارت نبود... بیشتر شبیه یه خونه قدیمی بود که معلومه خیلی وقته تمیز نشده روی مبل ها پارچه سفید انداخته بودن و همه جا پر از گردو خاک بود اعتراضی نکرد و وقتی یونگی داخل یه اتاق شد خواست اونم وارد بشه که یونگی این اجازرو بهش نداد سوالی بهش نگاه کرد و منتظر شد تا ببینه چی میخواد بهش بگه _اینجا اتاق منه آقای پارک... جیمین با خجالت سرشو پایین انداخت و با انگشتاش بازی کرد
~خوب... مگه... نباید ت.. تو یه اتاق باشیم؟ یونگی با حرص به جیمین نگاه کردو برای اینکه خونسردیشو حفظ کنه چند لحظه چشماش و بست و سرشو خم کرد _واقعا فکر کردی... انگشت اشارشو بلند کردو روی سینه جیمین ضربه زد _حرفایی که موقه عقد گفتم واقعی بودن؟ انقد خودت و به اون راه نزن و دست از سر کچله من بردار هم؟ از سر تا پای جیمین و نگاه کرد و قبل از بستن در گفت _الانم اون جسم نجستو از جلوی چشمام دور کن و و یکی از این اتاقای کوفتی و بردار برا خودت .
.
. . . . . .
فک کنم برای این پارت کافی باشه... چون بدبختی از این به بعد شروع میشه😈