♡... پارت(10)... ♡

198 29 24
                                    

نیم ساعتی میشد که تو همون حالت مونده بود
به ساعتش نگاه کرد
بعد از پوشیدن لباس کیلیداشو از رو میز برداشت و سمت در اتاق رفت بعد از باز کردن ازش بیرون رفت و پله هارو دوتا یکی پایین رفت

ماشین با یه استارت روشن شدو و یونگی به طرف پاتوق همیشگیش روند و آهنگ Cant Get You out of My Headرو پلی کردو همراه با آهنگ زمزه کرد

بعد از پارک کردن ماشین با ریموت قفلش کردو با قدم های آروم سمت بار حرکت کرد

وارد بار که شد با بوی الکل و عرق ادمایی که داشتن تو هم میلولیدن و بوی سیگار های ارزون قیمت به بینیش چین دادو کمی دستشو جلوی بینیش تکون داد تا بلکه کمی از دود کم بشه ولی متاسقانه هیچ کمکی بهش نکرد

چشماشو چرخوند و با دیدن نامجون که داشت یه دختر جذاب و رد میکرد و بهش توضیح میداد برای هم مناسب نیستن پوفی کشیدو اروم تر از قبل به سمتش رفت تا قبل از رفتنش اون هرزه دیگه اونجا نباشه

با لبخند مردونه ای با دختری که الان به خاطر مهربونیش بیشتر رفته بود تو نخش خدافظی کرد و به یونگی که مثله یه زامبی پاهاشو میکشیدو سمتش میومد نگاه کردو لبخندش محو شد
¥این دیگه چه وضعیه پسر؟؟؟ خوبی؟

+سلام هیونگ...
نامجون کلافه دستشو زیره عینکش بردو چشماشو مالید
¥سلام... حالا بگو... چته؟ البته قبلنا هم همچین گل و بلبل نبودی.... ولی الان بدتری... چرا؟ کسی چیزی گفته؟ پسرارو جم کنم تخماشو برات بزارن تو الکل نگه داری؟؟؟

یونگی با حرف نامجون لبخند خسته ای زد
+نه... چیزی نشده فقط...
مکسی کردو ادامه داد
+حس میکنم... زندگیم دیگه تموم شده... من ازش اصلا خوشم نمیاد نامجون هیونگ...

نامجون پوکر بهش نگاه کرد
¥از کی؟؟؟
شراب روبروشو برداشت و کمی ازش نوشید که با حرف یونگی پرید گلوشو اون و به سرفه انداخت
+همسرم...
بعد از تموم شدن سرفه هاش با تعجب به شوگا نگاه کرد
¥منظورت چیه؟
با جدیت پرسیدو به چشمای قرمز یونگی که نشون از کم خوابیدن و خستگیش میداد نگاه کرد و آه کشید
نباید بیشتر از این رو مخش میرفت
اون از وقتی مادرش فوت کرده بود کلا عوض شده بودو تنها کسی که بهش اعتماد داشت نامجون بود... نباید یونگی و از خودش نا امید میکردو تنها تکیه گاهشو ازش میگرفت

نامجون از صندلی پایین اومد و فاصله ی کم بینشون و از بین بردو بغلش کرد
¥میدونی که میتونی بهم اعتماد کنی مگه نه؟بهم بگو چی شده؟؟
وقتی سکوت دوباره یونگی و دید نخواست اذیتش کنه...بعدا هم میتونست سوال پیچش کنه...الان وقتش نبود صفت تر بغلش کردو سرشو رو شونش گذاشت و چند بار به کمر شوگا زد تا بهش کمی حس ارامش بده  ¥نگران نباش... نمیخوام امید الکی بدم و بگم همه چی درست میشه...ولی... میتونی از پسش بربیای... هرچیزی یه راه حلی داره... پس فک نکنم الان حوصله توضیح داشته باشی پس...
لبخندی رو لباش اومد و ازش فاصله گرفت
¥نظرت چیه بریم یکم پول به جیب بزنیم؟؟؟
لبای یونگی با تصور کردن قیافه غرق خون رقیباش بالا رفت و دست نامجون و گرفت، سمت ماشین خودش رفت... بعد از روشن کردنش به سمت مکان مورد علاقش رفت...

GRAY CHAMOMILE... ♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora