♡... پارت(2)... ♡

164 21 8
                                    

ولی یونگی پسری نبود که به این چیزا اهمیت بده
سرشو چرخوندو به اطراف نگاه کرد با اولین قدمی که به سمت عمارت برداشت آقای پارک و همسرش تو چهار چوب در نمایان شدن توی دلش به همه دنیا فوحش دادو سیع کرد لبخند بزنه... ولی همچین موفق هم نبود
#سلام آقای مین خوش اومدین...
دو مرد میان سال اول با جدیت با هم دست دادن و بعد هر دو از زیر چشماشون به هم نگاه کردن به ثانیه نکشید که خنده بلندی کردن همدیگرو درست مثله دو برادر که انگار سالهاست همرو ندیدن به آغوش کشیدن بعد از هم جدا شدن و پدر یونگی مثله یک بچه هفت ساله عدای دوست قدیمیشو در اورد
_آقای میننننن...
و دوباره زدن زیره خنده خانم پارک(مادر جیمین) که دید این دوتا حواسشون به خودشو یونگی نیست اخم با نمکی کردو سمت یونگی برگشت
*او پسرم متاسفم فک کنم باید این دوتا امشب بیرون بخوابنننن
جمله اخرشو با حرس و خنده گفت که باعث شد یونگی خنده نرمی رو لباش بیاد که با حرف پدرش اون یزره لبخندم از رو لباش محو شد
_ام چرا جیمین و نمیبینم؟
خانم پارک جوری که انگار هول شده بود جواب داد
*او جیمین یکم خجالتیه لطفا بی ادبیشو ببخشید بفرمایین سره میزه شام اونم حتما میاد
داشت تو اون عمارت به اون بزرگی خفه میشد دلش میخواست هر چه سریع تر بزنه بیرون و سیگار بکشه اهمیتی نداشت اگه پدرش سرش غر میزد یا آقای پارک فکر میکرد بی ادبه
برای یونگی هیچکدوم این اتفاقا اهمیتی نداشت
میخواست میز شام رو ترک کنه که با یه صدای بهشتی به به بالای پله ها نگاه کرد
~سلام...
جیمین واقعا زیبا بود و کسی نمیتونست این و انکار کنه حتی یونگی درحالی که داشت از پله ها پایین میومد به صورت خیلی کیوت داشت اشتباهشو توجیح میکرد
محوش شده بود... محو صداش... موهاش... قدش... چشماش
همه چیش، محو همه چیزش شده بود ولی تا فهمید بهش زول زده سرشو پایین انداخت و دوباره اون خشم به سراغش اومد
~من واقعا معذرت میخوام که منتظرتون گذاشتم یکی از دوستام به کمکم نیاز داشت برای همین من باید دلداریش میدادم واقعا معذرت میخوام
تند تند حرف میزدو معلوم بود استرس داره میکشتش ولی خودشو خوب کنترل کرده بود
_او نه اصلا اشکالی نداره بیا بشین از الان ما یه خوانواده ایم
بعد از تموم شدن حرفای آقای مین همه به یونگی نگاه کردن و منتظر موندن که این حالت بهش فهموند باید یچیزی بگه و تنها چیزی که به ذهنش رسید یه چیز بود
+سلام
~ سلام. ا.. از.. دی. دی... دینتون خوش.. بختم
(آههههه جیمینه احمقققق تو دوروزه جلوی آینه داری تمرین میکنی این چه جور حرف زدنیه مگه لالییییی خدای من توی خوانوادمون هیچ کس احمق نیست پس چرا من اینجوری شدم)  توی دلش به خودش کلی لعنت فرستادو رو صندلی نشست و متوجه ریز خندیدنای مادرش که همیشه اذیتش میکرد نشد
سکوت رو مخی بود همه داشتن غذا میخوردن و... به خاطر قانون(کسی موقه غذا حرف نمیزنه) همه ساکت بودن
جیمین از ذوق نمیتونست غذا بوخوره...
یونگی هم از رو عصبانیت لب به چیزی نمیزد فقط از شراب قرمزی که داخت گیلاس بود هر چند ثانیه یک بار مینوشید و سیع میکرد به پسر روبروش نگاه نکنه و به فکر فرو رفته بود
امگا های مرد خیلی کم بودن و معمولا هم غیب میشدن... بعضیاشون برای آزمایش های دکتر های دیوونه که فقط به فکر خودشون بودن دزدیده میشدن... به بعضیاشون تجاوز میشد و خوانوادهاشون اونارو گردن نمیگرفتن و از اونجایی که زایمان براشون سخت بود با بچه خود کشی میکردن... اونها کم یاب بودن و طرفدارای زیادی هم داشتن(البته همه طرفدارا که آدمای خوبی نیستن؟) ولی جای تعجب داشت که چرا جیمین صحیح و سالم اونجا نشسته بود؟ آقای پارک جوری که انگار ذهن یونگیرو خونده باشه گفت
# از بچگی هیچ وقت تنهایی بیرون نرفته توی مدرسه هم همیشه بادیگاردا همراهشن حتی وقتی با دوستاش بیرون میره
جیمین با اون حرف پدرش یاد اون روزایه گوهی افتاد که بخاطر بادیگارداش خجالت کشیده بود... نتونسته بود به پارتی های خفنی که دوستاش دربارش حرف میزدن بره همیشه خدا ۶تا چشم درحال دنبال کردنش بودن جیمین همیشه با کوچک ترین چیز ها عم گریش میگرفت... با اون فکرا بغض کرده بود که با حرفی که یونگی زد به سمتش برگشت و با چشمای پر از اشک نگاهش کرد
+یعنی شما فک میکنید من میتونم ازش محافظت کنم؟

_یونگیا...

پدرش میخواست جلوشو بگیره ولی موفق نبود

+خودتونم میدونید من یه آلفای ناقصم نه؟ من نشان ندارم و مثله این میمونه که یه گرگینه بی خوانواده ام... نمیتونم تبدیل به گرگینه بشم و پسر شما هم به محافظت زیادی نیاز داره متمعنید... پیش من سالم میمونه؟
بعده حرفش به چشمای بادومی و پر از اشک پسر روبروش نگاه کرد

# نه یونگیا اتفاقا جیمین پیشه تو جاش امنه تو تنها کسی هستی که میتونم بهش اعتماد کنم
به پسرک مهربونش که بغض کرده بود نگاه کردو با یه لبخند دل کوچیکشو اروم کرد چون جیمین امگا بود خیلی لوس بارش اورده بودن و به قول معروف توی پرقو بزرگ شده بود با نگاه پدرش سیع کرد خودشو اروم کنه چون دیگه زیادی شبیح بچه های ۵ساله شده بود
# من پدرتو تقریبا از وقتی ۱۰سالم بود میشناسم ما دوستای صمیمی همیم و پدرت با اینکه همه با همسرش بد رفتار میکردن دستشو گرفت و از خونه پدریش بیرون اوردشو خودش با تمام توان کار کرد تا همسرش تو عذاب نباشه... توام... پسر همون مردی یونگیا... من بهت اعتماد میکنم که جیمین و میدم دستت من حتی اجازه نمیدونم با بهترین دوستش تنها جایی باشه چون به همه الفا ها نمیشه اعتماد کرد ولی تو فرق داری

از رو صندلیش بلند شد و سمت یونگی رفت... همه ساکت بودن تا ببینن چی میشه که با نزدیک شدن سره اقای پارک به گوشای یونگی دلشوره بدی به جیمین حجوم اورد

#درضمن فکر نکن چیزی دربارت نمیدونم... من همیشه تو اون مسابقاتی که میزنی دهن آلفا های اصیل و سرویس میکنی حضور دارم آقای....
سرشو بیشتر به گوشش نزدیک کردو صداشم پایین تر اورد
#آگوست دی...

یونگی با شنیدن این حرفا خوشگش زد حتی پدرشم از اون مسابقات که تقریبا یجور قمار بود خبر نداشت یعنی واقعا آقای پارک مشکلی با این موضوع نداشت که داماد آیندش یه قرمار کننده قَهار باشه؟
یا نه... صبر کن
اصن چرا باید تو اون مسابقات حضور داشته باشه؟؟

*****

+مامانننننن.... من برگشتممم باورت نمیشه خیلی باشگاه خفنی بودددددد اصلا دلم نمیخواد تنهاتون بزارم ولی اگه به اون باشگاه نرم افسرده میشم

به خاطر باشگاهی که معلم ورزشش آقای لی بهش معرفی کرده بود کلی ذوق داشت و امروز رفته بود تا یه سری بهش بزنه و لحظه شماری میکرد تا پیش مادرش برگرده و اتفاقات اون روزو دونه دونه تعریف کنه و مادرش با ذوق همیشگیش بهش گوش بده...
ولی صدایی نیومد...خیلی جدی نگرفتش چون مادرش بیمار بودو بیشتر روزو میخوابید ولی وقتی به اتاق برگشت... جسد رنگ و رو رفته ای روی پیانو دید... اون اتفاق زندگیش و که شبیه یه بابونه شاداب و سفید بود...خاکستری کرد.. یونگی همیشه عاشق پیانو بود... البته... پیانویی که مادرش براش میزد... دستایه لاغری که با وجود خستگیش همیشه برای یونگی آهنگ مینواختن... و یونگی عاشقش بود
ولی بعد از اون صحنه ای که دید... از آهنگ و موسیقی متنفر شد... مخصوصا... پیانو
پسر مهربونی که با همه گرم میگرفت و با لبخند های لثه ایش از همه استقبال میکرد... العان پسری شده بود که... کسی دلش نمیخواست حتی چشمش بهش بیوفته
توی مسابقات بکس شرط بندی میکردو حرصشو سر آلفا ها و بتا های بدبخت خالی میکرد... مردای پولدار دوره قفس جمع میشدن سره اینکه کدوم میبره شرط بندی میکردن... و اینجوری شد که...به یونگی لقب آگوست دی رو دادن...

خوب... مایل به تمایل؟؟؟؟

GRAY CHAMOMILE... ♡Donde viven las historias. Descúbrelo ahora