گوشه اتاق نشسته بودو هق هق میکرد
میتونست این تاریخ و به عنوان«بدترین روز زندگی» نام گذاری کنه؟صدای در خونرو میشنید
با اینکه صدای گوشی تا ته زیاد بود با حرص انگشتشو رو دکمه گوشی فشار میداد
ولی صدای آهنگ بیشتر نمیشد...اصلا دلش نمیخواست بره طبقه پایین و چشمش به یونگی بیوفته
با شنیدن صدای پیام رسان گوشیش که هی پشت سر هم به صدا درمیومد
چشماشو رو هم فشار دادو لبشو گاز گرفت
کلافه گوشیو برداشت و پیامارو خوند
جین هیونگ: هی بچه
کجایی؟
دمه درم باز کن
کلی برات موچی خریدممممم
هی
خونه نیستی؟؟ چرا باز نمیکنی؟آهاااای
دستم درد گرفتتتتت
داری نگرانم میکنی جیمین
فین فین کردو با آستینش اشکاشو پاک کرد
هنوز هودی یونگی تنش بود
دوباره بغض کردو با حرص لباسو از تنش دراوردو گوشه اتاق پرتابش کرد
هدفون و از رو گوشش برداشت
صدای آهنگ و اونقدر زیاد کرده بود که گوشاش گرفته بودتیشرت سفیدی رو از کمدش برداشت و درحالی که میپوشیدش از پله ها پایین رفت
نیم نگاهی به مبلی که یونگی هنوزم روش خواب بود انداخت و اشکایی که دوباره چشماشو پر کرده بودن رو هم فشار داد تا از ریختنشون جلو گیری کنه ولی اشکای سمجش بدتر شروع به ریختن روی گونه هاش کردن
درو باز کردو به جین که لبخند بزرگی رو لبش بود نگاه کرد
جین با دیدن وضعیت جیمین تو یه لحظه اخم غلیظی کردو دندوناشو رو هم فشار داد
از بچگی گریه کردن و ناراحتی جیمین یکی از خط قرمزاش بود و کسی جرعت «تو» گفتن به جیمین و نداشت... مخصوصا وقتی جین اونجا حضور داشت
دستشو روی گونه های داغ جیمین که بخواطر گریه کردن های زیاد بود گذاشت و اشکاشو پاک کرد
«چی شده چیم؟
تنها همین کلمه کافی بود تا اشکاش دوباره شروع به باریدن کنن
YOU ARE READING
GRAY CHAMOMILE... ♡
Werewolf[در حال اپ] بابونه خاکستری... ♡ جیمین از یونگی خوشش میاد... ولی آیا... این احساس دو طرفس؟؟؟ آیا قراره جیمین با این ازدواج خوشبخت شه... یا... زندگیش تیره و تار شه...♡ ♡...♢ ฅ^•ﻌ•^ฅ ♢... ♡ ~ولی... یونگیا... من... من واقعا...