♡... پارت(3)... ♡

157 23 14
                                    

زمان حال عمارت پارک... ♡

همه چیز براش عجیب بود... کلی سوال های مختلف داشت چرا اونجا بوده؟ چطور من و میشناسه؟ چرا انقدر ریلکسه؟ و وقتی به خودش اومد دید که به طرز عجیبی داره به پدر جیمین نگاه میکنه جو وحشتناکی همه جارو گرفته بود... و این خیلی بد بود. مثلا اون روز روزی بود که جیمین و یونگی قرار بود با هم تنها شن و کلی درباره خودشون حرف بزنن ولی دیگه برای این کارا دیر شده بود چون ساعت از ۱۲گذشته بود با اون اتفاقی که افتاد همه احساس معذب بودن میکردن آقای پارک وقتی این وضعیت و دید سیع کرد این هاله سیاه و حداقل یکمم که شده دور کنه... چون همه اینا تقریبا تقصیر اون بود

# خیلی خوب... دیر وقته نظرتون چیه امشب و اینجا بمونید؟

با این حرف سره همه سمتش برگشت و مثله اینکه منتظر ادامه حرفشن باید چیزی میگفت؟؟؟

# خوب این اولین باریه که یونگیو میبینید من زیاد دیدمش این برای اینکه بیشتر باهم آشنا بشین

سمت یونگی برگشت و ادامه داد
#منم با پدرت میریم پیشه یکی از دوستای قدیمیمون...

*مینجی؟

#چی؟

*اممم منظورم این بود که میخواین پیشه مینجی برین؟ همون دوستت که تو دبیرستان ازش خوشت میومد

جمله آخرو درحالی گفت که دندوناشو رو هم فشار میداد.... خوب چیکار کنه اون رو شوهرش حساس بودو همش حسودی میکرد
آقای پارک بخاطر تعریف کردن اون خاطراتی که حدودا دو سال پیش تعریف کرده بود به خودش لعنت فرستادو  سمت همسرش برگشت
#آهههه بیخیاللل اون برای خیلی وقت پیشه جوون بودم و جاهل... من وقتی تورو دیدم دیگه کلا مینجیو فراموش کردم عزیزم درضمن داریم میریم پیشه جیهیون

*او.... خیلی خوب امیدوارم بهتون خوشبگذره... زود برگردین

بعد ازاینکه خیال همسرشو راحت کرد بدون حرفه دیگه بلند شدو پدر یونگیم از جاش بلند شدو با یه خداحافظی هر دوشون اونجارو ترک کردن

وقتی خانم پارک قیافه سرخ جیمین و دید متوجه شد که با بلند شدن آقای مین که بینشون نشسته بود حالا دیگه جیمین و یونگی رو یه مبل سه نفرع نشسته بودن و تقریبا کنار هم بودن.... خنده شیطانی کرد...کدوم مادر عاقلی وقتی بچه کوچولوشو تو اون وضع میدید اذیتش نمیکرد؟؟؟

وقتی پدر یونگی بلند شد متوجه شد یکم زیادی به آلفای آیندش نزدیک نشسته
~(واااای یا مسیححححح حالا چیکار کنم کنار من نشسته کناره من نشستههههه ندتدزبربوسکطسننسمسکسدت هوووف جیمین آروم باششششش یعنی به اندازه کافی عطر زدم نه؟؟؟ وااای باید بیشتر میزدمممم) تو دلش با خودش حرف میزد که با حرف مادرش فهمید که اذیت شدناش شروع شد لعنتی مامانش مثله یه بمب اتم بود پر از انرژی و هر وقت بیکار بود جیمین بیچاررو اذیت میکرد از ترسوندنش بگیر تا بیدار کردنش با آب یخ و گذاشتن عنکبوت پلاستیکی تو وان حموم
مادرش به خاطر اینکه بچش احساس تنهایی نکنه کلی باهاش وقت میگذروند جیمین به همشون عادت کرده بود ولی...این دیگه فاجعه بودددد

اول یه خمیازه ساختگی کشیدو به حرف اومد
*وااای چقددددد خوابم میاد ببخشید یونگیا من اتاق مهمان و آماده نکردم و خدمتکاراهم ساعت۱۱رفتن... به احتمال زیاد اون دو تا رفیق تا دیر وقت نیان خونه حالا برا اونا هم یه فکردی میکنیم

به جیمین که ذهنشو خونده بود نگاهی انداخت و خنده شیطانیش بزرگ تر شد
اون داشت دروغغغ میگفت اتاقا همیشه خدا تمیز بودن مگه میشهههههه نه انگار باید بره پیشه دعا نویس مادرش دیگه داره زیادیی شیطنت میکنه نکنه جن زده شده
*خوووب توام که نمیتونی با من بخوابی هاهاهاها.... پس مجبوری بری اتاق جیمین

یونگی با این حرف چشماش از حدقه زدن بیرون و میخواست چیزی بگه ولی اون زن اصلا اجازه نمیداد( به به از این بهتر نمیشد دیگه خیلی از این پسره خوشم میااااد قراره امشبم کنارش بخوابم... فک نکنم دیگه قرص خوابم جواب بده اونقد بوی رز میده که فک کنم سیمای بینیم سوخت)

*اصن نگران نباش تختش خیلی بزرگه... فقط لطفا یکم صبور باشین با جفتتونم

با این حرف هردوشون با تعجب بهش نگاه کردن و با شنیدن بقیه حرفش یونگی پشماش ریخت و جیمینم کلا محو شد فک کنم اب شد رف تو زمین

*من هنوز امادگی نوه دار شدن و ندارم
تازه خوب نمیشه که... میدونینن... من با کوچک ترین صدا هم بیدار میشم

~وااای مامان تمومش کننن

*اووو باشه باشه فشار نخور پسر خوشگلم شیرت خوش میشه نوه هام کوشولو میمون
لپ جیمین و کشید با عشوه فراوان اون دوتارو باهم تنها گذاشت
~ام... خوب... اگه خسته ای... میتونم برات شیر گرم کنم تا...
+لازم نیست... بهتره زود تر بریم بخوابیم(تا زود تر صبح بشه من از این خراب شده برممم)
~خیلی خوب پس... اتاق من طبقه بالاست
هیچ حسی تو چهره یونگی نبود ولی جیمین صورتش قرمز شده بودو داشت از ذوق و خوشحالی تلف میشد...(دم باز دم دم بازدم اروم باش جیمین اروم باش باید برم یه جا تا خودمو خالی کنننم انقد گرما عادیه؟)
به در اتاقش رسید و در باز کرد
~یونگی شی شما اینجا منتظر بمونید من الان میام

یونگی بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدو جیمین با تمام سرعت سمت دستشویی طبقه پایین رفت و وقتی درو بست یه نفس عمیق کشیدو دستشو رو دهنش گذاشت و با تمام وجود داد شد
~عرررررررررررررررررررررر گاااادددد اون اومده تو اتاقمممممممممم یونگییی اومده تو اتاق منننن آلفای ایندم...
با حس کردن مایه گرمی که داخل باکسرش ریخت و گرما و درد شدیدی که به شکمش حمله کرد چشماشو بست و دستشو رو شکمش گذاشت...
~لعنتی.... هیت شدم؟
(برای کسایی که نمیدونن امگا ها بعد از ۱۸سالگی هیت میشن یعنی به sex کردن احتیاج پیدا میکنن کسایی که جفت دارن با اون خودشون و راحت میکنن ولی کسایی مثله جیمین با قرص سرکوبگر خودشونواروم میکنن
آلفا ها هم یه دوره دارن که اینجوری میشن ولی اسم اون رات هستش و از شانس جیمین امروز روز هیتش بودو این و فراموش کرده بود)
هورمون هاش تو کله دستشویی پخش شده بود....
میخواست به مادرش زنگ بزنه ولی گوشی و روی میز اتاقش جا گذاشته بود... باید چیکار میکرد؟ اگه با اون هورمون ها و اون درد به اتاقش میرفت الفاش با اون هرمون ها ممکن بود بره تو رات و.... اتفاقای خوبی نمیوفتاد اونم روز اول اشناییشون... ولی الان مغذش کار نمیکرد...درو باز کردو به سمت اتاقش قدم تند کرد و وارد اتاق شد...

ای خدا😂خوب... پارت و بعدو شاید یکم بعد اپلود کنم بوس بوسسسسس

GRAY CHAMOMILE... ♡Kde žijí příběhy. Začni objevovat