_جیمییین؟
با شنیدن اسمش دست از کار کشید تا منشا صدا رو پیدا کنه.
_جیمیننن؟
نفس عمیق کشید و بی اهمیت کارش رو از سر گرفت. مکش جارو برقی رو بیشتر کرد تا صدای بیشتری ایجاد کنه و خودش رو به نشنیدن زد.
چند لحظه بعد صدای کوبش پاشنههای کفشی که با پلههای سرامیکی در جنگ و جدال بودن؛ به گوشش رسید. با قدرت بیشتری دستهی جارو را عقب و جلو کرد. درگیر پاک کردن تار موهای مشکی رنگ چسبیده به گلیم اتاق بود که یکدفعه جارو خاموش شد.
_کَری؟ چرا هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد. روی پاشنهی پا چرخید. دستش رو به کمرش زد و اشارهای به جارو برقی کرد و گفت:
_میبینی که داشتم جارو میکردم. صداش زیاد بود نشنیدم
یورا دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
_خیلی خب، خیلی خب.
موهای زرد هایلایت شدهاش را پشت گوشش فرستاد و ادامه داد:
_چرا دیشب لباسام رو اتو نکردی؟ مگه نگفتم امروز میخوام برم مهمونی.
جیمین شونههاش را بالا انداخت و گفت:
_وقت نکردم.
یورا دستش رو به سینه زد و یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_یعنی چی که وقت نکردم؟
جیمین کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:
_امتحان داشتم، باید میخوندم. کارای خونه هم دیروقت تموم شد.
یورا شونههاش رو به نشونهی بیاهمیتی بالا انداخت و گفت:
_امتحان داشتی که داشتی مگه بهت نگفته بودم تا وظایفت رو تمام و کمال انجام ندادی حق نداری بری سراغ درس؟!
همین یک جمله کافی بود تا خشم و عصبانیت در بند بند وجودش رخنه کنه. ملاحظه رو کنار گذاشت و تمام حرص و کینهاش رو توی صداش ریخت.
_منم آدمم اوما. منم حق...
یورا انگشت اشارهاش را بالا برد و جلوی صورت جیمین تکون داد:
_صد دفعه بهت گفتم حق نداری بهم بگی اوما. اگه خیلی سختته بگی یورا شی میتونی خانم پارک صدام کنی!
ادامهی حرفش توی گلوش موند!
هر کلمه ای که از دهن مامانش بیرون میامد، سرد و نیش دار بود و قلبش رو فلج میکرد!
لبش رو به دندون کشید و بغضش رو قورت داد.
با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه، گفت:
_سنگدل تر شدی. فکر میکردم درست میشی، بلاخره قبول میکنی که منم بچتم.
کمی مکث کرد تا بغضی که گلوش رو گرفته بود، پایین بفرسته. بعد ادامه داد:
_ولی...اشتباه میکردم.
پوزخندی بر لب های مادر آلفاش جا خوش کرد. شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
_تو واقعا احمقی عزیزم.
لبخندی روی لبهاش نشوند و ادامه داد:
_به جای این فکرهای واهی به کارت ادامه بده.
ازش روی برگردوند و از اتاق خارج شد.
و جیمین موند و درد و غمش. اون موند و یک دنیا تنهایی و یک دنیا بی کسی!
توی این هیجده سال، نه تنها به این موضوع عادت نکرده بود بلکه هر دفعه بیشتر از قبل درد میکشید.
تپش قلب امانش رو بریده بود و رایحهی شیرین و ملایمش، تلخ و غمگین شده بود. خودش رو به تخت گوشهی اتاق رساند. زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و سرش رو به اونها تکیه داد.
تک تک لحظه های بد و سخت زندگیش از جلو چشماش عبور کرد.
تا جایی که یادش میاومد، هیچوقت با اون مثل خواهر و برادر آلفاش برخورد نشده بود!
اونها اتاق های مجهز و گرم داشتن، اما سهم جیمین اتاقی تاریک و نمور در کنج ترین نقطهی خونه بود. اونا عروسک بازی و ماشین بازی میکردن، اما اون مسئول جمع کردن اسباببازیهاشون بعد از بازی بود.
اونها بغل گرم پدر و مادرشون رو داشتن اما سهم اون درد و دل با زن سرایدار پیر بود.
کمد اونا هر ماه پر میشد از لباس های رنگارنگ، اما اون کهنه پوش لباس های قدیمی برادرش بود.
اونها در بهترین مدارس سئول تحصیل میکردن و اون فقط برای حفظ ظاهر مدرسه میرفت.
توی یه خونه زندگی میکردن، ولی بینشون یک جهان فاصله بود. این فاصله هیچوقت باعث تنفرش از خواهر و برادرش نشده بود، چرا که با سن کمی که داشت، خوب میفهمید که همه ی تقصیر ها گردن کیه!
به خودش که اومد اشکهاش جاری شده بود. دستی به صورتش کشید و از جاش بلند شد.
مثل همیشه نفس عمیقی کشید و هدفهاش را با خودش تداعی کرد.
او هنوز تمام امیدش را از دست نداده بود. اگر مادرش اون رو نمیخواست و اگه بین خانوادهاش جایی نداشت، دلیل نمیشد دنیا هم اون رو نخواد. هنوز یک روزنهی امیدی توی دلش داشت. فقط باید پنج ماه دیگه صبر میکرد.
سرنوشت اون در گرو رفتارهای خانوادهاش نبود!
سرنوشت اون وابستهی نتیجهی آزمون ورودی دانشگاه بود که پنج ماه دیگه برگزار میشد.
باید از لحظه به لحظه های الانش استفاده میکرد تا بتونه خودش رو از این زندان آزاد کنه.
***
لباسا رو یکی یکی عقب فرستاد. هیچکدوم به چشمش نمیاومد.
_یونا واقعا از اینا خوشت میاد؟
یونا دستهی دیگهای از موهاش رو بین اتو قرار داد و به سمت جیمین برگشت.
_اونا که خیلی خوشگلن. از بهترین مزونهای سئول خریدمشون.
جیمین دست از ارزیابی لباسها برداشت و به کمک یونا رفت.
اتو مو رو گرفت و گفت:
_اینکه از بهترین مزون خریده شدن واقعا دلیل قانع کننده ایه؟
یونا که مشغول لاک زدن ناخونهاش شده بود، گفت:
_آم من چمیدونم جیمین. خوب اگه کارشون خوب نبود که انقدر معروف نمیشدن.
جیمین شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
_دلیل نمیشه هر چیزی که معروفه خوب هم باشه.
یونا دستاش رو جلوش گرفت و نگاهی به ناخنهای صورتی رنگش انداخت تا از خوب بودنشون مطمئن بشه:
_آآآ اینارو بیخیال...توچی میخوایی بپوشی؟چیزی درنظر داری؟ اگه میخوایی از لباسای مینهو یکی بردار.
جیمین انگشتش رو بین موهای یونا فرو برد تا مرتبشون کنه.
لبخندی زد و گفت:
_سایز من و مینهو زمین تا آسمون فرق داره یونا. یه لباس در نظر دارم فقط باید یکم توش دست ببرم.
یونا از جاش بلند شد و مقابل رگال لباس هاش ایستاد تا لباس مناسبی پیدا کنه.
_ممنون که کمکم کردی جیمین. دیگه یکم برو به خودت برس. اگه اتو یا چیز دیگه ای میخوایی هم بردار.
جیمین مشغول جمع کردن سیم اتو شد و گفت:
_اگه نیازش نداری این و ازت قرض میگیرم.
یونا خواست جواب بده که یکدفعه در اتاق باز شد.
_وای خدای من این پرنسس خوشگل کیه اینجا، صبر کن ببینم تو این دختر کوچولو زشت من و ندیدی؟ همین جا بودها!
یونا با حرص پاش رو روی زمین کوبید و رایحهی وانیلش توی فضا پخش شد و گفت:
_من زشتم مامان؟
یورا وارد اتاق شد و بی توجه به جیمین، طوری که انگار اصلا اون وجود نداره، به سمت یونا رفت و بوسهای طولانی و عمیق روی پیشونیش نشوند.
جیمین خودش رو مشغول جمع کردن سیم اتو کرد تا مبادا نگاهش به سمت اونا بیوفته؛ اما سنگینی نگاه یونا رو حس میکرد.
یونا یکم خودش رو عقب کشید و گفت:
_خیلی خب اوما مرسی بابت توجه ات؛ کاری داشتی؟
یورا دستی روی موهای یونا کشید و گفت:
_نه قوربونت برم مگه حتما باید کارت داشته باشم که بیام پیشت.
جیمین سعی داشت به حرفهاش توجه نکنه اما محبت عمیقی که لابه لای حرف هاش نهفته بود، زورش بیشتر از اون بود.
نه اینکه حسود باشهها، نه اصلا!
فقط اون هم کمی دلش توجه میخواست. یکم مهربونی، یکم آغوش مادرانه و یکم تحسین.
هر کلمهای که از دهن یورا خارج میشد، سوهان میکشید روی روح خسته و زخمی اون.
بیشتر از این معطل نکرد و همونطور که به سمت در میرفت گفت:
_من دیگه میرم یونا کاری داشتی صدام کن.
_تو هنوز حاضر نشدی؟
تشر یورا اون رو در یک قدمی در نگه داشت. به سمتشون برگشت:
_اومدم کمک یونا.
یورا موهاش رو توی هوا تکون داد و گفت:
_خیلی خب برو. تو همیشه بهونه داری تا از زیر کار در بری!
جیمین لبش رو به دندون کشید تا خودش رو کنترل کنه. بدون اینکه جوابی بده، دوباره عزم رفتن کرد که باز صدای یورا میخکوبش کرد:
_مثل آدم لباس بپوشیها، نمیخوام آبروم رو جلوی مهمونها ببری.
دوباره و دوباره بغض لعنتی راه گلوش رو سد کرد. بی معطلی از اتاق خارج شد. در حالی که تند تند و پشت سر هم اشک میریخت خودش رو به اتاق رسوند.
اتو رو روی تخت پرت کرد و پشت میز توالت درب و داغونی که قدمتش به عهد دقیانوس میرسید، نشست. سرش رو توی دستهاش گرفت و سعی کرد با کشیدن موهاش از دردی که یهو به جونش افتاده بود جلو گیری کنه. اما فایدهای نداشت.
از صبح زود مشغول تمیز کاری و شست و شو با مواد شویندهی قوی بود و حالا هم که، مورد لطف و محبت فراوان مادرش واقعش شده بود، سر درد شدید گرفته بود!
کمی شقیقههاش را فشرد تا درد سرش کمتر بشه که البته تاثیر زیادی نداشت.
از جاش بلند شد و با خودش فکر کرد شاید دوش آب گرم کمی حالش را بهتر کنه. نفس عمیقی کشید و به سمت حموم رفت.
سریع دوش گرفت و بیرون اومد. موهاش رو با حوله خشک کرد و به سمت کمد رفت. پیرهن مردونهی حریری از کمد بیرون آورد و روی در آویزون کرد. نگاه دقیقی بهش انداخت و فکر کرد که چطور طرحش رو عوض کنه تا هم به روز باشه و هم مناسب امشب!
این پیرهن رو دوسال پیش از مینهو گرفته بود. زیبا بود و جنس خوبی داشت اما یکم قدیمی شده بود. ولی این دلیل نمیشد ازش استفاده نکنه.
اون یاد گرفته بود لباس های قدیمی برادر و حتی خواهرش رو به مدل روز برگردونه. تقریبا از دوازده سالگی به بعد همین کار رو با لباس های کهنهای که به دستش میرسید، انجام میداد.
پیرهن را از روی در برداشت و روی میز گوشهی اتاقش گذاشت. خورده پارچه هایی که از لباسهای قبلیش به جا مانده بود را از کشوی میز بیرون آورد، تا درصورت نیاز ازشون استفاده کنه.
طرحی که مد نظرش بود رو، روی کاغذ پیاده کرد. زیاد سخت نبود فقط امیدوار بود اشتباه نکنه.
چند ساعتی مشغول آماده کردن لباس بود. وقتی که کارش تموم شد، هوا تاریک شده بود. لباس جدید رو اتو کشید و به در کمد آویزون کرد. در اتاق به صدا در اومد
نگاهی به در انداخت و با صدایی آرومی گفت:
_بفرمایید.
در با صدای بدی باز شد و یونا وارد اتاق شد.
_کمک لازم نداری؟
جیمین از جلوی کمد کنار رفت و روی صندلی پشت میز توالتش نشست. همونطورکه مشغول شونه کردن موهاش بود؛ گفت:
_فقط میخوام موهام رو سشوار بکشم.
_این چقدرخوبه جیمین!
جیمین به پشت چرخید و به جایی که یونا اشاره میکرد؛ نگاه کرد.
یونا چشم به پیرهن جیمین دوخته بود و با تحسین براندازش میکرد. جیمین لبخندی زد و گفت:
_پیرهن مینهوعه، فقط من یکم تغییرش دادم.
یونا دستی روی پیرهن کشید و گفت:
_چقدر تمیز دوختیش.
جیمین دوباره رو به آینه کرد و سشوار رو به برق زد.
_بیخیال انقدر هم خوب نشده... بیا کمکم کن الان مهمونها میان.
یونا از لباس چشم برداشت. پشت سر جیمین قرار گرفت و مشغول سشوار کشیدن موهاش شد.
_جیمین؟
_هوم؟
یونا همانطور که سشوار رو هماهنگ با برس پیچ پایین میکشید گفت:
_از رفتار امروز مامان ناراحت شدی؟
پوزخندی زد و سعی کرد تلخی درحرفش نداشته باشه:
_آدم از چیزی که بهش عادت کرده ناراحت نمیشه. زندگی من دردهای بیشتری داره که براشون ناراحت باشم.
دروغ میگفت هیچوقت به این بی مهری ها و نا برابریها عادت نکرده بود. اصلا مگه آدم به بی عدالتی و ظلم عادت میکرد؟ منتهی اون تظاهر کردن رو خوب یاد گرفته بود!
_واقعا نمیدونم مشکلش چیه ولی میدونم یه روزی همه چی درست میشه. من مطمئنم.
_چیزی درست نمیشه یونا. من باید خودم تلاشم رو بکنم تا وضعیت رو تغییر بدم. من یه امگام که خانوادم قبولم ندارن!
یونا سشوار رو از برق کشید و گفت:
_میخوایی چکار کنی؟فرار؟
جیمین چتری هاش را توی صورتش ریخت و گفت:
_معلومه که نه!مگه عقلم رو از دست دادم. خودم رو از چاله در نمیارم بندازم تو چاه.
یونا پیرهن و شلوار مناسبش رو به دست جیمین داد و گفت:
_پس چی؟
جیمین مشغول پوشیدن لباس شد و گفت:
_میخوام درس بخونم!
_چی؟!
جیمین لبش رو تر کرد و گفت:
_کجاش این قدر تعجب داشت؟
یونا تکیه اش رو به دیوار داد و گفت:
_هیچی. تصمیم عالی گرفتی ولی مامان رو میخوایی چکار کنی؟!
_مامان؟...اولا من بازیچهی دست مامان نیستم و اجازه نمیدم آیندم رو هم نابود کنه، دوما کارم اشتباه نیست سوما مامان فعلا قرار نیست چیزی بفهمه. حداقل تا وقتی که جواب آزمون ورودی دانشگاه بیاد!
یونا تکیه اش رو از کمد برداشت. یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_خوب...درست میگی ولی...خودت میدونی چی میخوام بگم.
جیمین دست هاش رو به سینه زد و چشم هاش رو کلافه تو قاب چرخوند.
_میخوایی بگی مامان روزگارم و سیاه میکنه و سد راهم میشه درسته؟!
_مگه همینطوری نمیشه؟
جیمین بیخیال شونهای بالا انداخت و گفت:
_خب بشه!
_چی؟
_میخواد کتکم بزنه؟ داد و بیداد کنه؟ زندانیم کنه؟ زندگیم رو از این سیاه تر بکنه؟ خب بکنه!
انگشت اشارهاش رو به سمت خودش گرفت و گفت:
_حتی اگه جونم رو هم بگیره، دیگه پا پس نمیکشم، چون میخوام زندگی کنم، نه اینکه فقط نفس بکشم!
خودش نفهمید کی انقدر عصبی شد که نفسش به شماره افتاد و رگ شقیقهاش باد کرد!
یونا با چشم های گرد شده به جیمین نگاه کرد. شاید فکرش رو نمیکرد برادر امگای آرام و همیشه ساکتش روزی اینطور به سیم آخر بزنه.
لب باز کرد تا چیزی بگه که صدای زنگ خونه بلند شد. یونا کمی خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_خیلی خب، الان یکم آروم باش، مهمون ها اومدن. صورتت خیلی بر افروخته شده.
جیمین دست هاش رو روی میز توالتش ستون کرد و بهشون تکیه داد. چند نفس عمیق کشید تا آروم بشه. بعد به سمت یونا برگشت و گفت:
_بریم.
باهم از اتاق جیمین خارج شدند.
YOU ARE READING
carousel
Fanfictionچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...