جیمین درحالی که به جای خالی جونگکوک خیره شده بود، سرجاش دراز کشید. ایکاش میتونست زمان رو فقط به مدت پنج دقیقه به عقب برگردونه و تو همون لحظه همه چیز رو متوقف کنه.
سرش رو روی بالشت جا به جا کرد که حجم زیاد از رایحهی جونگکوک به بینیش هجوم آورد و نفسش رو تو سینه حبس کرد.
بالشت رو از زیر سرش بیرون آورد و بغلش کرد. سرش رو توی بالشت فرو کرد و با جون و دلش بو کشید. هم دلش نمیخواست بالشت رو از خودش دور کنه، هم میترسید رایحهی آتیش از بین بره!
بالشت رو به سینهاش چسبوند؛ چشمهاش رو بست و تصور کرد جونگکوک کنارشه. موهاش رو نوازش میکنه، رو سرش رو میبوسه و تو گوشش نجواهای عاشقانه میکنه.
تو همین فکرها بود، که خلسهی شیرین خواب به سراغش اومد و به جای جونگکوک بغلش کرد.
صبح با احساس سرما از خواب بیدار شد. تو جاش نشست و نگاهی به اطرافش انداخت. فضا براش غریبه بود. کمی طول کشید تا همه چیز یادش بیاد. یکم بدنش رو کشید. تمام بدنش خشک شده بود. دیشب بدون پتو خوابیده بود و بالشت هم زیر سرش نذاشته بود. رگ گردنش گرفته بود. یکم گردنش رو ماساژ داد. بعد از جاش بلند شد. درد پاش بهتر شده بود و راحت تر میتونست راه بره.
به سمت سرویس بهداشتی رفت و چند دقیقه ای طول کشید تا کارش تمام بشه. از سرویس خارج شد و پشت میز آرایشش نشست. نگاهی به موهای ژولیدهاش انداخت و چشمهاش چهارتا شد. چقدر نا مرتب شده بود.
علی رغم اینکه از موهای بلند برای آلفاها خوشش نمیاومد، دوست داشت موهای سرمهای خودش تا سر شونههاش بلند باشه و الان دقیقا همون اندازه شده بود. البته گره خورده و نا مرتب!
نفس عمیقی کشید و مشغول شونه زدن موهاش شد که در اتاقش به صدا در اومد.
_بیا تو!
این وقت صبح فقط یونا میتونست بیاد سراغش. حتما باز خواب جدیدی براش دیده بود.
با گرهی کور موهاش درگیر بود که در اتاق باز شد. جیمین بی توجه شونه رو محکم تر پایین کشید که دادش در اومد.
_آی!
شونه رو روی میز پرت کرد.
_لعنت به هرکی که موی بلند دوست داره!
موهاش رو عقب فرستاد و سرش رو بلند کرد که با تصویر جونگکوک توی آینه روبه رو شد.
_هییی.
از جا پرید و دستش رو روی دهنش گذاشت. جونگکوک دستش رو به سینه زده بود و با لبخند از آیینه بهش نگاه میکرد.
_گناه دارن اینجوری باهاشون برخورد میکنیا.
در اتاق رو بست و به سمتش رفت. پشت سرش وایساد. دستش رو از دو طرف جیمین روی پشتی صندلی گذاشت و از آینه بهش خیره شد.
یکم سرش رو به سر جیمین نزدیک کرد و چشماش رو بست. انگاری درحال بوکشیدن موهای جیمین بود.
_حیف این ابریشما نیست!
جیمین سرخ شدن گونه هاش تو تو آیینه دید، تمام بدنش گر گرفته بود، اما دستاش سرد سرد بود. قلبش سریع میزد. جوری سرخ و گرم شده بود که انگار خون به صورتش پمپاژ میشد.
جونگکوک یکم از جیمین فاصله گرفت اما کنار نرفت. چشم هاش خیره به صورت گل انداختهی جیمین بود. خنده اش گرفته بود اما سعی داشت کنترلش کنه. لبهای جمع شدهاش همه چیز رو لو میداد.
جیمین یکم رو صندلیش جا به جا شد و گفت:
_کاری داشتین با من؟
دستپاچه شده بود و با جونگکوک رسمی حرف میزد. جونگکوک دیگه نتونست خودش رو نگه داره و بلند بلند شروع به خندیدن کرد. جیمین به سمت جونگکوک برگشت و گفت:
_به چی میخندی تو؟!
خودش هم خنده اش گرفته بود، اما سعی میکرد نخنده.
خندهی جونگکوک قطع نمیشد و بی وقفه میخندید.
_هی! باتوام.
جونگکوک درحالی که صداش از خنده بریده بریده شده بود، گفت:
_چرا انقدر با نمکی تو!
جیمین اشاره ای به اشکهای جونگکوک که ناشی از خندهی بیش از حد بود، کرد و گفت:
_یااا...اینجوری که معلومه، بیشتر شبیه دلقکم تا بانمکا.
جونگکوک لبش رو گاز گرفت تا خندهاش رو کنترل کنه. بعد نگاهش رو به جیمین دوخت. چیزی تو چشمای جونگکوک تغییر کرده بود. چیزی که قلب جیمین رو تکون میداد. مثل همیشه نگاهش نمیکرد، اینبار نگاهش مثل نگاه به یک چیز کم یاب بود که هر لحظه امکان داره فرار کنه.
_کاش همهی دلقکای دنیا اینجوری بودن؛ اونوقت همهی سیرکای دنیا مال من میشد.
جیمین به گوش هاش شک کرد. جونگکوک الان چی گفته بود؟
انقدر از حرف جونگکوک شوکه شده بود، که نفس کشیدن هم فراموش کرد.
سعی کرد خودش رو جمع و جور کند.
_چی؟
جونگکوک نگاهش را از جیمین دزدید. سرش رو به اطراف تکون داد و به سمت در رفت.
_هیچی فراموشش کن؛ حاضر شو میخواییم بریم جنگل.
بعد بدون اینکه منتظر جواب جیمین بمونه، از اتاق خارج شد و در رو به هم کوبید. جیمین نمیتونست چشم از جای خالیش بگیره. نمیتونست مفهموم حرف جونگکوک رو هضم کنه؛ شاید هم میتوانست اما نمیخواست!
چندبار، پشت سرهم نفس عمیق کشید تا حالش کمی بهتر بشه.
_آروم باش. آروم باش. از هرچیزی الکی برداشت نکن.
سعی کرد خودش رو قانع کنه که منظور جونگکوک اون چیزی نبوده که جیمین فکرش رو میکرد. از جاش بلند شد و بعد از بستن موهاش به سمت کمد رفت. سعی کرد خودش رو سرگرم کنه تا اتفاقات چند لحظه پیش رو فراموش کنه.
یه دست از اون لباس ورزشیایی که چندسال پیش مینهو بهش داده بود رو بیرون کشید. ای کاش میتونست مدل اینا رو هم عوض کنه. دوست داشت همهی لباساش رو خودش طراحی کنه. وقتی قلم و کاغذ دست میگرفت و طرح هایی که تو سرش بود رو آزاد میکرد، آرامش میگرفت و احساس سبکی میکرد. وقتی خط های مورب و خمیده رو به هم وصل میکرد و طرح جدیدی روی کاغذ پیاده میکرد، تمام غم و مشکلاتش رو فراموش میکرد. از نظر اون هیچ لذتی بالاتر از طراحی لباس نبود!
لباسش رو عوض کرد. موبایلش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
هنوز نمیتونست راحت راه بره و یکم لنگ میزد. امیدوار بود جایی که میرن زیاد پستی و بلندی نداشته باشه. چرا که او راه صاف هم به زور میرفت.
از راهرو گذشت و به راه پله رسید. دستش رو به دیوار گرفت و آهسته از پله ها پایین رفت. سر پلهی پنجم بود که صدای پای دو نفر رو درحالی که ازپله ها بالا می اومدن، شنید.
چند لحظه بعد جونگکوک و دنبالش تههو روی پلهها ظاهر شدن.
_جونگکوک، یه لحظه صبر میکنی؟
به پاگرد دوم رسیدن. جونگکوک بی توجه به تههو قدم هاش رو تند تر کرد.
_حداقل فقط گوش بده ببین چی میخوام بگم شاید بدت نیومد. جونگکوووک!
اسم رو داد زد، اما جونگکوک بی توجه بود. وارد راه پلهی دوم شد که با جیمین رو به رو شد. دو پله پایین تر از جایی که جیمین وایساده بود، وایساد. نگاهی به صورتش که از درد تو هم رفته بود انداخت. دستش رو سمتش دراز کرد و خیلی عادی طوری که انگار چند دقیقه پیش هیچ اتفاقی نیوفتاده بود؛ گفت:
_کمک میخوایی؟
جیمین مردد به دست جونگکوک نگاه کرد. به کمک احتیاج داشت اما نمیدونست باید چکار کنه. قبول میکرد یانه؟
درحال فکر کردن بود که تههو هم به جمعشون پیوست. با دیدن جیمین اخماش رو تو هم کشید و چهرهاش برافروخته شد. طوری جیمین رو نگاه میکرد که یک مادر به قاتل بچهاش نگاه میکنه. کاملا مشخص بود که به خون جیمین تشنهاس.
تردیدش رو پس زد. پوزخندی به تههو زد و دستش رو به سمت جونگکوک دراز کرد و تو دست جونگکوک گذاشت.
_ممنون میشم.
بعد فاصلهشون رو پر کرد و خودش رو به جونگکوک رسوند. جونگکوک هم بدون توجه به تههو درحالی که بازوی جیمین رو گرفته بود، از کنارش رد شد. جیمین لبخند پیروزمندانهای رو لبهاش نشوند. بی انصافی بود اما تو دلش عروسی راه افتاد.
سنگینی نگاههای تههو رو روی خودش احساس میکرد. میدونست الان تو ذهنش داره به هزار روش جیمین رو به قتل میرسونه.
از پله ها پایین رفتن. جونگکوک جیمین رو به مبل رسوند و کمکش کرد بشینه و خودش هم رو به روش، روی مبل نشست.
جیمین سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با آستینش بافتنیش شد و تظاهر کرد حواسش به جونگکوک نیست، اما زیر چشمی کاراش رو زیر نظر گرفته بود.
جونگکوک یه پاش رو روی اون یکی انداخته بود و به افق خیره شده بود. جسمش اونجا بود اما فکر و ذهنش جای دیگری سیر میکرد و جیمین این فرصت رو داشت که یک دل سیر نگاهش کنه.
موهای مشکیش، ابروهای کشیدهاش، مژه های بلندش، چشم های درشت و سیاهش، بینی خوش فرمش، لب های متناسبش، دست تتو شدهاش، حالت نشستنش و هیکل عضلانیش، همه و همه دست به دست هم داده بودن تا روح و جون جیمین رو به بازی بگیرن.
جیمین همونطور که به جونگکوک خیره شده بود دستش رو روی بازوش گذاشت. همون جایی که یکم پیش جای دست جونگکوک بود. لبخند رو لباش جا خوش کرد. حالش دگرگون بود. انگار تو دلش آشوب شده بود، اما این آشوب رو دوست داشت. این به هم ریختگی رو دوست داشت. این استرسی که موقع نگاه کردن جونگکوک به دلش می افتاد رو دوست داشت. درد عشقی رو که میکشید دوست داشت.
YOU ARE READING
carousel
Fanfictionچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...