با صدای قرچ قرچ برفها زیر پایی، از فکر بیرون اومد. پشت سرش رو نگاه کرد که با جونگکوک رو به رو شد. درحالی که لبخند میزد به جیمین نزدیک میشد.
ناخودآگاه جیمین هم لبخند زد. چقدر خوب بود که جونگکوک همیشه خلوتای یک نفرهاش رو بهم می زد. با این کاراش داشت جیمین رو بد عادت میکرد. بعد از این سفر دیگه کی به فکر تنهایی اون بود؟
جونگکوک کنار جیمین نشست. پاهاش رو دراز کرد و به دستهاش تکیه کرد.
_دودقیقه نمیشه ازت غافل شد...سریع غیبت میزنه.
جیمین نگاهش رو به روبه رو دوخت و شونهاش رو بالا انداخت:
_جایی نرفتم که! فقط میخواستم یکم تنها باشم.
جونگکوک نگاهش رو به نیم رخ جیمین دوخت و گفت:
_چرا از جمع فرار میکنی؟
جیمین پوزخندی زد و گفت:
_توهم اومدی بهم بگی مشکل دارم؟
اشک تو چشماش حلقه زد. چقدر بد بود که همه اون و به شکل یه افسردهی بیچاره می دیدن.
جونگکوک سریع گفت:
_نه! معلومه که همچین منظوری ندارم.
جیمین اشکاش رو کنار زد و گفت:
_ای کاش قبل از اینکه انگشت قضاوتتون رو سمت کسی بگیرین یک روز از زندگی واقعیش رو دیده باشین.
جونگکوک با دیدن اشک های جیمین ماتش برد. یعنی حرفش انقدر دلش رو شکسته بود؟ مگه چی گفته بود؟ فقط یه سوال پرسیده بود.
بازوی جیمین رو گرفت و اون رو به سمت خودش برگردوند.
_ببینم تو رو.
با انگشت شصتش اشکای جیمین رو پاک کرد و گفت:
_چیشده پسر؟ این دوتا آسمون شب چرا بارونی شدن؟
بغض به گلوش چنگ انداخت. دلش آشوب شده بود و احساس میکرد کسی قلبش رو مچاله میکنه. از همه این دنیا حرصش گرفته بود. اما مثل همیشه باید زیپ دهنش رو میکشید و دردش رو تو دلش خفه میکرد.
اشکایی که دوباره راه افتاده بودن، محکم عقب فرستاد و از جونگکوک رو گرفت:
_چیزی نیست.
_چرا همیشه میگی چیزی نیست! درصورتی که هست. چرا همه چیز و تو دلت انبار میکنی؟ مگه چقدر ظرفیت داری؟
جیمین لبش رو به دندون کشید و چشماش رو بست. اشکا دست از سرش برنمیداشتن!
_خیلی چیز ها رو نمیشه گفت.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_یک سری از درد ها همیشه مخفی میمونن، همیشه رو دلت سنگینی میکنن؛ آخرش هم خوره میشن و شیره ی جونت و میکشن.
جونگکوک چند لحظه به جیمین خیره شد. انگار چیزی تو سرش میچرخید که آزارش میداد. اخماش رو تو هم کشید. پوستش سرخ شده بود و رگ گردنش ورم کرده بود.
انگشت سوابهاش رو روی لبش گذاشت و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت:
_جیمین با کسی به مشکل داری؟
آره، با کل مردم این شهر مشکل داشت. با ساز و کار این دنیا مشکل داشت. با همه چیز و همه کس مشکل داشت.
_نه!
جونگکوک احساس کرد جیمین منظورش رو نفهمیده. دوباره تکرار کرد:
_منظورم اینه که...خب
دوهزاری جیمین افتاد. سری تکون داد و بین اون حجم از ناراحتی لبخندی زد و گفت:
_من با کسی تو رابطه نیستم که بخواد اذیتم کنه.
_ واقعا؟
_بهم نمیخوره؟
جونگکوک دستی به گردنش کشید و گفت:
_چرا...چرا...ولی خب
جیمین سری تکون داد و بینیش رو بالا کشید. اشکاش رو پاک کرد و گفت:
_بیخیال! تو مشکلت حل شد؟
جونگکوک سری تکان داد و گفت:
_خودشون درستش میکنن.
جیمین نگاهی به جونگکوک کرد. یادش اومد اون روز که باهم رفته بودن خرید، جونگکوک گفته بود معماره. اما اون رو از شو مد و طراحی لباس حرف میزد. میترسید سوالی بپرسه و باز هم فاجعه بار بیاره. هنوز گند قبلی رو جمع نکرده بود، اما نتونست به کنجکاویش غلبه کنه و پرسید:
_تو مگه معمار نیستی؟
جونگکوک سری تکون داد. جیمین لباش رو جمع کرد و گفت:
_پس داستان این شو مد و اینا چیه؟
جونگکوک سعی کرد تعجبش رو قایم کنه و براش توضیح دهد.
_ببین من یکی از سهام دار های شرکت بابامم، اونم یکی از شعبه هاش رو داده دستم، خودش وقت رسیدگی به همه شون رو نداره.
_کار بابات چیه؟
_جیمین تو مطمئنی تو اون خونه بزرگ شدی؟
جیمین دستی به گردنش کشید. از این همه دروغ گفتن خسته شده بود اما دوست داشت حقیقت رو به جونگکوک بگه. احساس میکرد جونگکوک کسیه که درکش میکنه. اما از عواقبش میترسید. برای همین سکوت کرد و بهانه ای تراشید:
_ببین من زیاد تو بحث های خانوادگی نیستم. بیشتر وقتم و تو اتاقم میگذرونم برای همین از چیز زیادی خبر ندارم.
میدونست بهونهی خوبی نیاورده و این از چشمای جونگکوک مشخص بود، اما به روی جیمین نیاورد و گفت:
_اونم مثل شوهر خالت شرکت طراحی لباس داره البته نه به بزرگی شرکت اون.
جیمین سری تکون داد و گفت:
_آهان
دربارهی این شوهر خالهی ناشناخته خیلی کنجکاو شده بود. چرا تا الان تنها خالهای که داشت رو ندیده بود؟
جونگکوک کوتاه خندید و گفت:
_میگم جسارت نباشه کار بابات رو که میدونی؟
جیمین هم خندید و ضربهای به بازوی جونگکوک زد و گفت:
_گمشو!
جونگکوک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_خواهش میکنم بگو من مطمئن بشم.
قلب جیمین از جاش کنده شد. دندونای سفید جونگکوک تو قاب لبای گوشتیش جذابیت لبخندش رو دوبرابر میکرد.
_مسخره میکنی؟
_نه کاملا جدی ام!
جیمین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_شرکت ساخت و ساز داره.
جونگکوک دستی براش زد و گفت:
_آفرین آفرین؛ هوشت قابل ستایشه.
جیمین فقط سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت. جونگکوک از جاش بلند شد و دستش رو به سمت جیمین دراز کرد:
_اگه افتخار بدین؛ دیگه برگردیم.
جیمین لبخندی زد و دست جونگکوک و گرفت و به کمک آلفا از جاش بلند شد. خودش رو تکوند و لرزی کرد. تازه الان فهمید چقدر جایی که نشسته بود، سرد بوده. بعد با قدم های آرام به همراه جونگکوک از اونجا دور شد.
حالش بهتر شده بود و احساس سبکی میکرد. انگار تمام غما و دلخوریهاش که قبل از اومدن جونگکوک رو دلش سنگینی میکرد، حالا دود شده بود و به هوا رفته بود. وجود جونگکوک اون رو از هرچی غم و غصه بود دور می کرد.
به جمع بقیه پیوستن. با ورودشان نگاه هیونجین سمتشون چرخید، اما جیمین اهمیتی نداد و جایی نشست که چشمش به هیونجین نیوفته. جونگکوک هم کمکش کرد و دقیقا رو به روی جیمین نشست. جیمین ظرافت ذاتی نداشت اما بعضی مشکلات باعث شده بود، کوچولو و ضعیف باشه و الان هم پشت هیکل عضلانی جونگکوک گم شده بود.
بعد از صرف ناهار به پیشنهاد مینهو بین دوتا درخت تور بستن و مشغول بدمينتون بازی شدن. جیمین هزاران بار از کارما تشکر کرد که پاش آسیب دیده، وگرنه با بازی افتضاحش، آبروش میرفت.
به دستاش تکیه کرد و بازی اونا رو نگاه کرد. جونگکوک غرق بازی شده بود و تمام حواسش به توپ بود. وقتی توپ وارد زمینشون میشد با حرکتای تیز و سریع خودش رو به توپ میرسوند و اجازه نمیداد خاکِ زمین رو لمس کنه.
تیم جونگکوک، مینهو و هیونجین قوی تر بود و این موضوع کفر بقیه رو در آورده بود. بیشتر از همه تههو غر میزد تا جاش رو با یکی از آلفاها عوض کننه. حتی توی بازی هم دست از سر جونگکوک بر نمیداشت.
جیمین با اخم به تههو نگاه میکرد. ای کاش زودتر بازی تموم میشد. چون صبر جیمین داشت سر میومد و میترسید کاری بکنه که نباید میکرد.
بلاخره بازی دو به یک، به نفع پسرای آلفا تموم شد. همه در اثر جنب و جوش زیاد خیس عرق شده بودن و با وجود هوای سرد لپاشون گل انداخته بود. در این میان توجه جیمین به بازوهای عضلانی جونگکوک که از زیر پافر مشکیش بیرون افتاده بود جلب شد و تا وقتی که آلفا لباسش رو با کاپشن گرمی عوض نکرد، نتونست ازش چشم بگیره.
این ظریفی و شکنندگی جیمین به تغذیه نامناسبش تو بچگی برمیگشت. شب هایی رو به یاد داشت که بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی از هوش میرفت و با خودش فکر میکرد دیگه طلوع فردا رو نمیبینه. اما روز بعد جون سخت تر از دیروز چشم باز میکرد و پر رو تر از قبل به زندگی نکبت بارش ادامه میداد.
نتیجهی این همه سوء تغذیه و نخوردن، شده بود آسیب پذیری شدید الانش. استخوناش هم، قوی نبودن و این رو از درد پاش میشد فهمید! ضربهی یورا انقدر محکم نبود که دو روز کامل یک نفر رو علیل کنه. اما پای جیمین به قدری درد میکرد که نمیتونست درست راه بره.
دلش برای خودش می سوخت. بدون خواست خودش پا به دنیایی گذاشته بود که هیچکس دوسش نداشت، هیچکس بود و نبودش رو احساس نمیکرد. اگر هم روزی نبود، کسی دلش براش تنگ نمیشد. بیش از حد تو این دنیا غریب و تنها بود!
بغضش رو قورت داد و دندوناش ررو روی هم فشار داد تا گریه نکنه. لباش از زور بغض میلرزید، دلش هم آروم نبود، احساس میکرد یکی یه پیت نفت تو دلش خالی کرده و آتیشش زده. نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه نادیده بگیره و همه چیز رو تو دلش خفه کنه.
بچه ها بعد از خوردن آب و جمع کردن تور و وسایل روی صندلیها جاگیر شدن.
یونا سمت راستش نشست و هیونجین سمت چپش. جونگکوک کنار هیونجین و جیا کنار یونا نشست. مینهو هم پیش جونگکوک نشست و در آخر تههو رو به روی جیمین جا گرفت.
جیمین اخماش رو تو هم کشید و سرش ر پایین انداخت تا زیاد با تههو چشم تو چشم نشه.
_حوصلت سر رفته؟
نگاهی به مینهو کرد و گفت:
_هی، بگی نگی.
جیا به یه دستش تکیه داد و گفت:
_خوب بیایید یکاری کنیم.
هیونجین سرش رو تکونی داد و گفت:
_مثلا چه کار؟
_نمیدونم، مثلا کارت بازی.
یونا لبخندی زد و گفت:
_نظرتون با بطری بازی چیه؟
جونگکوک یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_فکر خوبیه.
یونا منتظر به بقیه نگاه کرد.
تقریبا همه راضی بودن و موافقتشون رو هم اعلام کردن. نوبت به تههو که رسید نگاه تمسخر آمیزی به جیمین انداخت و گفت:
_منکه موافقم ولی انگار جیمین زیاد خوشش نیومده. یا شایدم رازهای زیادی داره!
جیمین کلافه چشماش رو توی حدقه چرخوند و نفسش رو بیرون فرستاد.
جونگکوک که کلافگی جیمین رو دید، درحالی که خودش رو کمی عقب میکشید رو به پدر امگاش با صدای بلند گفت:
_پاپا اون بطری خالی رو میدی؟
جین بطری رو روی زمین هل نداد بلکه به سمت جونگکوک پرتش کرد و بطری درست خورد وسط پیشونی جونگکوک و همه رو به خنده انداخت.
جونگکوک درحالی که یه چشمش رو بسته بود و پیشونیش رو ماساژ میداد گفت:
_یااا، مامان چرا نشونه گیریت انحراف داره.
جین بیخیال، مارشمالویی که توسط نامجون کباب شده بود رو فوت کرد و جوابی به پسرش نداد. انگار که اصلا وجود نداره!
جونگکوک با تعجبی ساختگی گفت:
_ببخشید که پیشونی من اومد سر راه بطری شما.
نامجون در حالی که مارشمالوی خودش رو روی آتیش کباب میکرد، گفت:
_دفعه آخرت باشه پاپات اشتباه میکنه.
حرف نامجون خندهی همه رو دوباره در آورد.
جونگکوک بطری رو وسط گذاشت و چرخوندش.
YOU ARE READING
carousel
Fanfictionچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...