صدای هیونجین از پشت در به گوش رسید:
_سالمی؟
چشماش رو تو حدقه چرخوند. بازم امیدش نا امید شد. انتظار داشت جونگکوک به جای هیونجین پشت در باشه. دلش گرفت. کاشکی حداقل از زیر پنجرهی اتاقش رد میشد تا از راه دورم که شده، رایحهی گرمش رو استشمام میکرد.
_هییی...جیمین!
پوفی کشید و بی حوصله گفت:
_خوبم!
صدای هیونجین پر از شیطنت شد و گفت:
_این رسم ادب نیست که در رو روم باز نمیکنیا.
جیمین دستش رو به معنی برو بابا تکون داد و زانوهاش رو بغل کرد و گفت:
_در بازه بیا تو.
چند ثانیه بعد در باز شد و به دنبالش سر هیونجین وارد اتاق شد. به محض ورود چشمش به جیمین افتاد و نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
_سلام شاهزاده.
جیمین لبخند کمرنگی زد و گفت:
_سلام.
هیونجین در رو کامل باز کرد و وارد اتاق شد. سمت تخت رفت و با فاصله از جیمین لبهی تخت نشست.
_خوبی؟
جیمین سری به معنی بله تکان داد.
_پس چرا از صبح خودت و اینجا حبس کردی؟
جیمین با تردید به هیونجین نگاه کرد. کاملا عادی بود و انگار از چیزی خبر نداشت. دست کم قیافه اش که این رو میگفت. جیمین هم به روی خودش نیاورد. شونهای بالا انداخت و گفت:
_همینجوری، من تنهایی رو دوست دارم! ترجیح میدم سرم تو لاک خودم باشه.
هیونجین سری تکون داد و از جاش بلند شد.
_خیلی خب! دو دقیقه از لاکت بیا بیرون بریم پایین شام حاضره.
خواست مخالفت کنه و بگه میل نداره، که هیونجین فکرش رو خوند. دست جیمین رو گرفت و دنبال خودش اون رو از اتاق بیرون برد. تا سر راه پله ها دستش رو گرفته بود تا مبادا فرار کنه.
هیونجین قدم برداشت تا پلهی اول رو پایین بره که صدای پایی به گوش رسید و به دنبالش رایحهی جونگکوک توی راه پلهها پیچید و کمی بعدش سر و کلهی خودش پیدا شد.
سرش رو بالا گرفت و نگاهی بهشون انداخت.
منظره ی جالبی نبود. هیونجین دستش رو دور مچ جیمین قفل کرده بود و با قیافهی خندون، اون رو دنبال خودش میکشید.
نگاه جونگکوک بین دستای قفل شدهشون و صورتشون در گردش بود. چیزی نمیگفت اما سکوتش گوشای جیمین رو کر میکرد. نگاهش انقدر حرف تو خودش داشت که چیزی نمونده بود جیمین زیر سنگینیش جون بده.
جیمین نگاهش رو از جونگکوک گرفت و سرش رو پایین انداخت. دست آزادش رو بالا آورد و روی دست هیونجین گذاشت. قفل دست هیونجین رو از دور دست خودش باز کرد و دستش رو کشید.
_من میرم پایین.
بعد بیتوجه به جونگکوک از پله ها پایین رفت. از پذیرایی گذشت و وارد آشپزخونه شد. همه دور میز نشسته بودن. یورا با دیدن جیمین یک تای ابروش رو بالا انداخت و لبخندی زد که فقط جیمین معنیش رو درک میکرد. سرتا پای جیمین رو برانداز کرد و گفت:
_اوه امگای یکی یدونمم که اومد؛ از صبح ندیده بودمت.
اشاره ای به جای خالی کنارش کرد و ادامه داد:
_بیا بشین پیش امگا از صبح دلم برات یذره شده.
جیمین پوزخندی به یورا زد و بدون حرف، به سمت جایی که اشاره کرده بود رفت. جای خالی بین جونگهو و یورا را پر کرد. در حالی که لبخند به لب داشت کمی غذا برای خودش کشید و آهسته جوری که فقط یورا صداش رو میشنید گفت:
_خوب تو نقشت فرو رفتی!
یورا هم لبخند مسخره ای زد و لیوانی برداشت و پر از شراب کرد و مشغول نوشیدن شد. جیمین متعجب شد که یورا جوابش رو نداده بود اما زیاد خودش را درگیر نکرد. قاشقش رو پر کرد و تو دهنش گذاشت. مشغول جویدن لقمه شد که یکدفعه فرو رفتن چیز تیزی رو تو پاش احساس کرد.
درد تو استخونش پیچید. انگار کسی چاقوی کندی رو پاش گذاشته بود و با تمام قوا میچرخوند.
یورا پاشنهی کفشش رو تو پای جیمین فرو کرده بود. لقمه تو گلوش پرید و شروع به سرفه کرد. یورا قیافهی نگرانی به خودش گرفت و در حالی که به پشت جیمین ضربه میزد، لیوانی آبی براش ریخت.
لیوان رو دست جیمین داد و درحالی که ادای مادرای مهربون رو در می آورد گفت:
_چیشدی عزیزم! چرا اصلا مراقب خودت نیستی؟
جیمین آب رو سر کشید و چند نفس عمیق کشید. از زور سرفه نفسش بند اومده بود و اشک تو چشماش جمع شده بود. پوست سفیدش سرخ شده بود و خون به صورتش هجوم آورده بود.
خارش گلوش با درد پاش همراه شده بود و کلافهاش کرده بود. دستی به گردنش کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد. دست از خوردن کشید تا گلوش بهتر شه.
بقیه دوباره مشغول خوردن شدن که جونگکوک هیونجین هم به جمعشون پیوستن. هیونجین اخم کرده بود و جونگکوک هم دست کمی از اون نداشت. هر دو اخمو و بداخلاق بودن. هیونجین رو به روی جیمین نشست و جونگکوک هم کنار جونگهو جا گرفت.
جیمین نگاه متعجبش رو به هیونجین دوخت. اون که تا الان حالش خوب بود؛ پس چرا الان اینقدر عبوث بود؟!
هیونجین سنگینی نگاه جیمین رو احساس کرد و سرش رو بلند کرد. لبخند کمرنگی زد. جیمین سرش رو تکون داد و با ایما و اشاره سعی کرد از هیونجین بپرسه چه اتفاقی افتاده.
هیونجین زیر لب"چیزی نیستی"گفت و مشغول غذا خوردن شد.
نگاهش را از هیونجین گرفت و سعی کرد یواشکی صورت جونگکوک رو ببینه. اون چون تو ردیف جیمین نشسته بود سخت تر میشد صورتش رو دید. اما جیمین موفق شد. اخم هاش رو درهم کشیده بود و به بشقابش خیره بود.
جونگکوک یکم خودش رو عقب کشید و به پشتی صندلیش تکیه داد. با عقب رفتن جونگکوک نیم رخ تههو به چشم جیمین خورد.
ناخودآگاه دستش دور قاشق محکم شد. نمیتونست چشم ازشون بگیره. تههو به سمت جونگکوک برگشت و لبخندی زد و جیمین دید که دستش رو روی پای جونگکوک گذاشت و چیزی تو گوشش گفت. جونگکوک با اخم نگاهی به دست تههو که روی پاش بالا و پایین میشد، کرد.
بعد آهسته چیزی به تههو گفت که لبخند رو لب هاش خشکید و دستش رو عقب کشید، اما خودش از پسر آلفا دور نشد. طوری صندلیش رو به جونگکوک نزدیک کرده بود که با کوچکترین حرکتش، بازوش با سینهی جونگکوک مماس میشد.
جیمین بیش از این نتونست طاقت بیاوره و شاهد عشوه گریهای تههو باشه. قاشق رو روی میز انداخت و از جاش بلند شد.
_دستتون درد نکنه عالی بود.
سوکجینشی نگاهی به بشقاب تقریبا دست نخوردهی جیمین انداخت و گفت:
_توکه چیزی نخوردی!
نگاه جونگکوک به سمت جیمین چرخید اما امگا سعی کرد نگاهش نکنه و رو به سوکجینشی گفت:
_به اندازه خوردم، ممنون.
معدهاش از گرسنگی درد گرفته بود، اما درد کشیدن رو به دیدن تههو و جونگکوک کنار همدیگه ترجیح میداد.
صندلیش رو با پای سالمش عقب داد و از پشت میز بلند شد. قدمی برداشت که درد تو تمام پاش پیچید.
_آخ
جونگکوک و هیونجین از جاشون بلند شدن. جونگکوک که به جیمین نزدیکتر بود چند قدم دیگه به سمتش برداشت اما وسط راه با حرکت دست جیمین متوقف شد.
_چیشد؟
_خوبم فقط یه لحظه پام درد گرفت چیزی نیست.
قدم دیگهای برداشت که قیافه اش از درد جمع شد. نتونست رو پاش تکیه کنه و زانوش خم شد. دستش رو به دیوار گرفت و سعی کرد لنگون لنگون اونجا رو ترک کنه.
جونگکوک میخواست نزدیکش بشه و برای راه رفتن کمکش کنه که مینهو از جاش بلند شد و خودش رو به برادرش رساند.
_چته جیمین؟
جیمین اشاره ای به جای پاشنهی یورا کرد و گفت:
_شاهکار اوماته.
مینهو سعی کرد تعجبش رو سرکوب کنه. یه دستش رو دور شونهی جیمین انداخت و با دست دیگهاش دست جیمین رو گرفت.
_به من تکیه کن.
بعد به سمت راه پله ها راه افتاد. جیمین هم درحالی که لنگ میزد باهاش همراه شد.
پشت سرش رو نگاه نکرد، ولی رایحهی مضطرب آتیش و لیموی دوتا آلفای نشیمن، از اوضاع و احوالشون خبر میداد.
از آشپزخونه بیرون رفتن، پذیرایی رو رد کردن و از پلهها بالا رفتن.
جیمین هر پلهای که بالا میرفت لعنتی حوالهی یورا میکرد. انقدر محکم پاش رو لگد کرده بود که جیمین احساس میکرد شکسته.
_اگه نمیتونی بیایی بالا، بغلت کنم.
جیمین سری تکون داد و در حالی که از درد لبش رو به دندون گرفته بود، گفت:
_سگ جون تر از این حرفا شدم.
مینهو اخمی کرد و گفت:
_ععع اینجوری...
_مینهو کمک میخوایی؟میتونه راه بره؟
صدای جونگکوک از پایین پله ها حرف مینهو رو نصفه گذاشت. مینهو به سمت جونگکوک برگشت و گفت:
_آره؛ میتونه راه بیاد. فقط ببین میتونی برام باندکشی پیدا کنی.
جونگکوک سری تکون داد و همونطور که نگاهش به کمر باریک جیمین که بین دستهای مینهو جا خوش کرده بود، بود گفت:
_آره الان میرم میگردم.
_مرسی.
جونگکوک بعد از یکم مکث از اونجا رفت. دل جیمین از نگرانی جونگکوک قنج رفت، اما به روی خودش نیاورد و تشری به دلش زد.
_چرا بهش گفتی باند کشی میخوایی؟ الان چی بهش بگیم؟ بگیم دست گل اومای عزیزمه؟
مینهو دستی تو موهاش کشید و گفت:
_انقدر غر نزن!
جیمین دیگه ساکت شد و چیزی نگفت. بلاخره راه پله رو بالا رفتن. بقیه راه رو راحت تر تونست طی کنه. به اتاق که رسیدن، مینهو در اتاق رو باز کرد و جیمین رو به سمت تخت برد. جیمین روی تخت نشست و پای آسیب دیدهاش رو دراز کرد.
مینهو هم لبه ی تخت نشست و به پای جیمین رو نگاه کرد. به اندازهی یه مربع سه در سه پوستش بلند شده بود و اطرافش کبود و زرد رنگ شده بود.
مینهو سرش رو تکان داد و گفت:
_مگه چقدر محکم زد که اینجوری شده؟
جیمین اخمی کرد و گفت:
_تمام حرص و عقدهی این چندسالش و خالی کرد.
_میسوزه؟
_بیشتر درد میکنه، احساس میکنم استخونم داره نصف میشه.
_نشکسته.
_معلومه که نشکسته؛ اونقدرها هم زور نداره.
مینهو خواست چیزی بگه که در به صدا در اومد. جونگکوک تو چهارچوب در وایساده بود و جعبهی کمک های اولیه هم دستش بود.
_میتونم بیام تو؟
_بفرما.
جونگکوک لبخندی زد و وارد اتاق شد. لبه تخت، رو به روی مینهو وکنار جیمین نشست. بالشت جیمین رو برداشت و زیر دستش گذاشت. بعد نگاهی به پای جیمین انداخت و گفت:
_اوه اوه چی شده؟
جیمین از این نزدیکی گر و تپش قلب گرفته بود. رایحهی گرم آتیش جونگکوک که در مشامش میپیچید حالش رو دگرگون میکرد.
مینهو به جیمین نگاه کرد و منتظر جواب شد. جیمین آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_یونا کفش پاشنه بلند پاش بود حواسش نبود رفت روی پام.
جونگکوک سمت جیمین برگشت و چشماش رو ریز کرد و طوری که انگار میخواد مچ جیمین رو بگیره، گفت:
_کِی؟ تو که از صبح تو اتاق بودی وقتی هم که اومدی بیرون خوب داشتی میدویدی!
بلاخره تیکهاش رو انداخت. لپهای جیمین گل انداخت. سرش رو پایین انداخت و گفت:
_داخل آشپزخونه.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت. مینهو جعبه رو از جونگکوک گرفت. بتادین و گاز استریل و باند کشی رو از جعبه بیرون آورد. یکم بتادین روی زخم جیمین ریخت تا ضد عفونیش کنه که دادش رو در آورد!
_آییی، یواش!
چشماش از درد جمع شده بود و رو تختی رو چنگ میزد.
_راست میگه خوب؛ میسوزه.
جونگکوک تشری به مینهو زد که باعث تعجبش شد. اشارهای به زخم جیمین کرد و گفت:
_میشه دقیقا بهم بگین منظورتون از یواش چیه؟ با قطره چکون بریزم؟
جونگکوک چیزی نگفت و چشم غره ای به مینهو رفت. مینهو هم پوفی کشید و گاز استریل رو روی پای جیمین گذاشت بعد باند رو دور پاش بست.
کارش که تموم شد، وسایل رو جمع کرد و درحالی که از جاش بلند میشد گفت:
_دیگه پایین نیا.
جیمین فقط سری تکون داد. جونگکوک هم از جاش بلند شد و گفت:
_میخوایی اگه حوصلت سر میره ما بیاییم بالا؟
چیزی نمونده بود تا این توجههای زیر پوستی جونگکوک، جیمین رو به اغما ببره. دوست داشت بگه بقیه نه، وجود خودت برای یک عمر تنهایی کافیه، اما نگفت. خیلی چیزا بود که میخواست بگه، اما نمیتونست.
_نه! ممنون منم کم کم میخوابم دیگه.
جونگکوک لبخندی زد و گفت:
_خیلی خب، هرجور راحتی.
مینهو به سمت در راه افتاد و به جونگکوک گفت:
_بیا بریم دیگه.
جونگکوک دنبال مینهو، سمت در رفت. مینهو از اتاق بیرون و به سمت راه پلهها رفت. اما جونگکوک سرجاش وایساد. وقتی از رفتن مینهو مطمئن شد به سمت جیمین برگشت و گفت:
_من تو اتاقمم اگه کاری داشتی صدام کن، باشه؟
زبون جیمین از این همه مهربونی جونگکوک بند اومده بود. اگر میتونست، جوری بغلش میکرد، که نفسش بند بیاد.
هجوم اشک رو به چشمهاش احساس کرد اما جلوی ریزشش رو گرفت. لبخندی زد و گفت:
_باشه ممنون!
جونگکوک دستش رو روی سرش گذاشت و ادای احترام نظامی در آورد و گفت:
_قابلی نداشت فرمانده.
بعد دستگیره در رو گرفت و درحالی که کاملا از اتاق خارج میشد شب بخیری گفت و در رو بست و اون رو با قلبی بیقرار تنها گذاشت.
YOU ARE READING
carousel
Fanficچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...