°•پارت_9•°

36 5 0
                                    

برگشت و جونگ‌کوک رو دید که با یه بطری آبمیوه به سمتش می‌اومد. با اینکه زانو هاش می‌لرزید اما چند قدم به سمت پسرو آلفا رفت.
سرش گیج میرفت و قدم هاش سست بود. جونگ‌کوک با دیدن وضع جیمین قدم هاش رو سریع تر کرد و خودش رو به جیمین رسوند.
_حالت خوبه؟
جیمین دستش رو روی سینه‌اش گذاشت، تند تند نفس کشید و گفت:
_چیزی نیست خوبم! احتمالا جاده حالم و بد کرده.
جونگ‌کو‌ با نگرانی به صورت رنگ پریده‌ی جیمین نگاه کرد و گفت:
_قبلا هم اینجوری شدی؟
دستی به پیشونیش کشید و فکر کرد چه جوابی بده. دفعه‌ی قبلی وجود نداشت! از وقتی که به یاد میاورد، مسافرت نرفته بود.
یکم دست دست‌ کرد و گفت:
_آممم...آره بابا چیزی نیست. الان دیگه خوبم.
خودش هم از حرفی که می‌زد مطمئن نبود. می‌ترسید اگه باز هم سوار ماشین بشه اتفاقات چند دقیقه قبل تکرار شه.
جونگ‌کوک در بطری رو باز کرد و به سمت جیمین گرفت:
_این و بخور حالت و بهتر میکنه.
جیمین بطری رو از جونگ‌کوک گرفت اما برای خوردنش تردید داشت. میترسید باز حالش بد بشه، اما زیر نگاه خیره‌ی جونگ‌کوک هم معذب بود.
دست آخر تسلیم شد و بطری رو به لبش نزدیک کرد. دست و فک پایینش می‌لرزید و نمی‌تونست بطری رو نگه داره و دست آخر کمی از آب میوه روی لباسش ریخت!
جونگ‌کوک سری تکون داد و بطری رو از دستش گرفت و خودش آروم آروم آبمیوه رو به خوردش داد. تلخی دهنش از بین رفت و حالش بهتر شد. چند قلوپ دیگه نوشید و گفت:
_دیگه نمیتونم!
_هنوز داری می‌لرزی جیمین! یکم دیگه بخور.
واقعا خوب شده بود و دیگه مثل اول نمی‌لرزید.
_بهترم. باورکن.
یونا و مین‌هو هم سر رسیدن. جونگ‌کوک ساکت شد و دیگه اصرار نکرد.
یونا دسته‌ای از موهای جیمین ر پشت گوشش فرستاد و گفت:
_بهتری؟
جیمین چندبار سرش رو تکان داد و گفت:
_خوبم. تکون های ماشین حالم و بد کرد.
مین‌هو که سمت دیگه جیمین وایساده بود گفت:
_اگه دیگه خوبی، بریم. هیونجین هزار بار زنگ زد!
با اومدن اسم هیونجین، یادش اومد صبح اونا رو ندیده. مگه قرار نبود باهم برن؟
_راستی اونا کجان؟من از صبح ندیدمشون. مگه نمیان؟
جونگ‌کوک دستاش رو تو جیب شلوارش کرد و همونطور که به سمت ماشین بر می‌گشت گفت:
_اونا دیروز رفتن.
جیمین ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت. بعد همراه بقیه پیش ماشین برگشت و سوار شد. جونگ‌کوک ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. آفتاب، مستقیم داخل ماشین می‌خورد و هوای ماشین رو گرم می‌کرد.
جیمین زیپ سویشرتش رو کاملا باز کرد و زیرلب هزار بار خودش رو لعنت کرد که چرا حرف یونا رو گوش کرده و لباس به این گرمی پوشیده.
درحالی که خودش رو باد می‌زد زیر لب زمزمه کرد:
_چقدر گرمه!
به آینه نگاه کرد تا عرق صورتش رو پاک‌ کنه که نگاهش به نگاه جونگ‌کوک گره خورد. اونم داشت به جیمین نگاه می‌کرد!
اصلا به روی خودش نیاورد و حتی لبخندی هم‌ تحویلش داد. تنش آتیش گرفت و قلبش به تپش افتاد. سریع نگاهش رو دزدید و دستاش رو مشت کرد‌. یک لبخند ساده چطور می‌تونست حال یک نفر رو اینطور دگرگون کنه!
تقریبا یک ساعت بعد به ویلا رسیدند. وارد ساختمانی بزرگ با معماری رومی شدن که توسط درخت های بلند محاصره شده بود. حیاط ویلا پر از درخت های بزرگ و سبز بود و یک استخر بزرگ هم بینشون جا گرفته بود. دورتا دور حیاط با لامپ های حبابی که روی مجسمه‌های الهه‌ی یونانی قرار گرفته بودن؛ مزین شده بود.
جونگ‌کوک به دنبال ماشین جونگ‌هو وارد پارکینگ شد و پارک کرد. بعد همه از ماشین پیاده شدن و به سمت ورودی رفتن. خانواده‌ی جانگ که یک روز زودتر اومده بودن، به استقبالشون اومدن و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف های همیشگی، وارد ویلا شدن. داخل ساختمون به طرز سرسام آوری زیبا و چشم نواز بود. وسایل خونه با نوع معماری‌اش هارمونی بی نظیری داشت!
با سلقمه‌ای که به پهلوش خورد چشم از اطراف گرفت.
_جوری نگاه نکن که انگار اولین بار اومدی اینجا.
جیمین به سمت یونا برگشت و گفت:
_خب واقعا اولین بارمه اومدم. چه توقعی داری؟
یونا دستی به پیشونیش کشید و لبخند نمادینی زد و از بین دندوناش غرید:
_اینجا ویلای خودمونه احمق!
جیمین نگاه کلی دیگه‌ای به ویلا انداخت و بعد زمزمه کرد:
_اوه.
همون موقع زنی به سمتشون اومد و چمدوناشون رو گرفت.
_چمدون من و ببر اتاق همیشگی.
زن سری تکون داد‌. بعد به سمت جیمین برگشت و گفت:
_اتاق شما کدومه آقا؟
_فرقی نداره.
زن چشمی گفت و از اونا دور شد. یونا و جیمین به سمت نشیمن رفتن و روی مبل‌ها کنار بقیه نشستن.
_چطوری جیمین؟
جیمین لبخندی به هیونجین زد و گفت:
_خوبم؛ تو چطوری؟
جونگ‌کوک هم به سمتشون اومد و درست جایی نشست که ارتباط چشمی هیونجین و جیمین بو کاملا قطع شد.
_نه خواهش میکنم جونگ‌کوک‌شی، ماهم که اصلا باهم حرف نمی‌زدیم.
جونگ‌کوک بی اهمیت چند ضربه به کمر هیونجین کوبید و گفت:
_چه‌خبر هیونجین؟
هیونجین یکم خودش رو عقب کشید و به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
_چقدر دستت سنگینه جونگ‌کوک.
جونگ‌کوک لبخند دندون نمایی زد و گفت:
_لوس نباش پسر!
هیونجین خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
_شنیدم من نبودم رفتین گردش!
جونگ‌‌کوک دستش رو به چونه‌اش زد و گفت:
_چه فرقی داره، به هر حال تو اگه بودی هم‌ نمیومدی!
هیونجین کمی به جلو خم شد و زیر چشمی نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
_تو از کجا میدونی، شاید این بار میومدم، مگه باهاتون‌ نیومدم خرید؟!
جونگ‌کوک هم به جلو خم شد. دستش رو روی زانوهاش گذاشت و بهشونتکیه داد. دوباره ارتباط جیمین و هیونجین رو قطع کرد و گفت:
_حالا غصه نخور، دفعه دیگه باهم‌ می‌ریم!
جیمین دست به سینه و با لذت به کارهای جونگ‌کوک نگاه می‌کرد. دلیل این کاراش رو نمی‌دونست و اصلا هم براش مهم نبود. شاید اصلا قصد و قرضی پشت این رفتارا نبود؛ اما اون دیوانه وار می‌خواست جونگ‌کوک ادامه بده!
لبخند شیفته‌ای زد و از جایش بلند شد.
_کجا میری؟
با صدای یونا توجه جونگ‌کوک و هیونجین هم بهش جلب شد.
_برم هم لباسام‌ رو عوض کنم هم استراحت کنم.
_غذا نمی‌خوری؟
جیمین به سمت جین، امگای خانواده‌ی‌ کیم برگشت و گفت:
_الان میل ندارم یکم معدم سنگینه.
جین لبخندی زد و گفت:
_هرجور راحتی پسرم.
یورا چپ چپ بهش نگاه می‌کرد. اگر می‌تونست با چشماش قلب جیمین رو سوراخ می‌کرد.
نگاه بی تفاوتی به یورا انداخت و پوزخندی زد. اون فکر می‌کرد رفتارهاش هنوز برای جیمین مهمه و می تونه عذابش بده، اما سخت در اشتباه بود. یورا دیگه ذره‌ای براش اهمیت نداشت. او دیگه عشق جونگ‌کوک رو داشت و حاضر نبود حتی لحظه‌ای رو با فکر کردن به یورا و کارهاش، حروم کنه. روش رو از یورا برگردوند و سالن رو ترک کرد. نمی‌دونست اتاقش دقیقا کجاس و بی هدف از پله ها بالا می‌رفت.
وارد طبقه‌ی دوم شد و همون زنی رو دید که چمدونش رو برده بود!
_آ دنبال تو می‌گشتم.
_چیزی شده؟
_اتاق من کجاس؟
زن راه افتاد و گفت:
_با من بیایید.
جیمین دنبالش راه افتاد. وارد راهرو سمت راست شدن و تا انتهای راهرو رفتند.
زن جلوی آخرین اتاق راهرو وایساد. در اتاق رو باز کرد و خودش بیرون وایساد.
_بفرمایید.
جیمین لبخندی زد و تشکر کرد و بعد از رفتن اون وارد اتاق شد.
نگاهی اجمالی به اتاق انداخت. ساده اما کاملا مجهز بود. یه تخت زیر پنجره‌ای بلند قرار داشت و پایین همون تخت در تراس قرار داشت که با پرده‌ی حریر آبی رنگ پوشیده بود. کمد و میز آرایش سفید رنگی هم اون سمت اتاق بود.
دیوارهای اتاق، آبی آسمانی بود و اتاق را دلباز نشون می‌داد.
در اتاق رو بست و مستقیم به سمت تراس رفت. پرده رو کنار زد و در شیشه‌ای رو باز کرد. وارد تراس شد که با منظره‌ای غیر منتظره روبه رو شد. تراس دقیقا روبه دریا بود!
صدای برخورد آب با ساحل شنی از اونجا به گوش می‌رسید. نسیم خنکی از سمت دریا می وزید و آرامش ساحل رو با خودش همراه می‌کرد. همه جا به طرز عجیبی ساکت بود و فقط صدای آب به گوش می‌رسید. صلابت و ابهت دریا همه رو به سکوت وا داشته بود‌. حتی جایی تو اون دور دست‌ها، آسمون نیلگون هم تو آغوش دریا آروم گرفته بود.
صدای در اتاق، جیمین رو مجبور کرد از منظره‌ی بی نظیر رو به روش چشم بگیره.
از تراس بیرون اومد و به سمت در رفت. در رو باز کرد که با جونگ‌کوک رو به رو شد.
_ااا تو اینجایی؟
جیمین به مردمک های سیاه جونگ‌کوک خیره شد و گفت:
_توقع داشتی کی باشه؟
جونگ‌کوک دستی تو موهاش کشید و گفت:
_فکر کردم اتاق هیونجین اینجا باشه.
جیمین ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_آهان.
جونگ‌کوک چند ثانیه تعلل کرد و گفت:
_خب... پس... من برم.
جیمین سری تکون داد و گفت:
_به سلامت.
جونگ‌کوک چند قدمی ازش دور شد و به دری که روبه روی اتاق جیمین بود اشاره کرد و گفت:
_اتاق منم اینجاس کار داشتی بهم بگو.
جیمین سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
جونگ‌کوک در حالی که لبخند می‌زد در اتاق را باز کرد و وارد اتاق شد.
جیمین اول چند ثانیه به در بسته‌ی اتاق جونگ‌کوک نگاه کرد. بعد نفس عمیقی کشید و به اتاق برگشت. چمدونش رو باز کرد و لباس‌هاش رو تو کمد آویزون کرد. حوله‌اش رو برداشت و به سمت حموم گوشه‌ی اتاق رفت. به لطف لباس پیشنهادی یونا، توی راه انقدر عرق کرده بود که حموم لازم شده بود. دوش چند دقیقه‌ای گرفت و اومد بیرون. موهاش رو خشک کرد و روی تخت دراز کشید و سعی کرد یکم بخوابه. اما هرچقدر تلاش کرد خوابش نبرد. حالا که تنها شده بود فکر و خیال به اومده بود سراغش . دوباره نگرانی‌ها و دل مشغولی هاش شروع شد.
اون مطمئن بود می‌تونه از پس آزمون ورودی بر بیاد اما بعدش چی می‌شد؟ یعنی یورا اجازه می‌داد درسش رو ادامه بده؟ با این موضوع کنار می‌اومد یا بازم زجر کشش می‌کرد؟
مشخصا جواب همه‌ی اینا رو می‌دونست‌. اما اون انتخاب کرده بود این کار رو انجام بده و باید پای همه‌ی سختی‌هاش وایمیساد. بالاتر از سیاهی رنگی نبود، یا این تصمیمش نتیجه می‌داد و نجات پیدا می‌کرد یا زندگیش به قعر قعرا کشیده می‌شد.
از جاش بلند شد و روی تخت نشست. کلافه شده بود. یک ساعتی بود که روی تخت از این پهلو به اون پهلو می‌شد و فکر و خیال می‌کرد.
از جاش بلند شد و به سمت آینه رفت. سر و وضعش رو چک کرد و از جلوی آینه کنار رفت و نگاهی به لباسش انداخت، مناسب بود. موبایلش رو برداشت و از اتاق خارج شد. مسیر راهرو رو طی کرد و وارد راه پله شد. سه تا از پله ها را پایین رفت که صدای خنده‌ی نا آشنایی تو گوشش پیچید و رایحه‌ی گرم عسل بینیش رو پر کرد. همون‌جا وایساد! گوش هاش رو تیز کرد. به نرده ها نزدیک شد و کمی به جلو خم شد تا بهتر‌ بشنوه. یکم بعد صدای نرم و مخملین پسری که مشخص بود امگاست، از سالن اومد.

carouselWhere stories live. Discover now