°•پارت_15•°

33 7 0
                                    

صدای زنگ گوشی جونگ‌کوک باعث شد جیمین چشم از جونگ‌کوک بگیره و دوباره سرش رو پایین بندازه.
_بله مین‌سوک؟
_سئول نیستم. اومدم سفر.
_نه خارج از کشور نیستم، اومدم ججو.
_چرا؟ چی‌شده؟
یه دفعه از جاش بلند شد و گفت:
_چه مشکلی؟
جیمین سرش رو بلند کرد و حرکات جونگ‌کوک رو که پر از آشفتگی بود دنبال کرد.
_یعنی چی سالن آتیش گرفته؟! ما اون سالن و برای هفته‌ی بعد می‌خواییم.
_خیلی خب خیلی خب. یک جای دیگه رو رزرو کن.
_من نمیدونم مین‌سوک؛ این کلکسیون باید پرده برداری بشه!
_اگه لازم بشه داخل شرکت شو رو برگزار می‌کنم.
_من نمی‌تونم الان بیام.
جیمین استرس گرفت. نکنه جونگ‌کوک بره؟ وجود اون بود که جیمین رو به اینجا کشونده بود.
_خودت یه کاری کن من خیلی زود بتونم بیام هفته‌ی دیگه‌اس.
_خیلی خب، فعلا.
تلفن رو قطع کرد و دستی تو موهاش کشید. کلافه بود و این رو می‌شد از قدم زدن‌های مکررش توی طول و عرض سالن، فهمید. لباش رو با زبون تر کرد و گفت:
_مشکلی پیش اومده؟
جونگ‌کوک که انگار منتظر یک تلنگر کوچیک بود مثل انبار باروت، منفجر شد:
_یک کار و نمیتونن درست انجام بدن. از پس برگزاری یک شو مد ساده هم برنمیان.
نشست و دستش رو تو موهاش فرو برد و ادامه داد:
_اگه این کلکسیون رونمایی نشه، جواب اون همه کارمند و چی بدم؟
جیمین با گنگی و ابهام به جونگ‌کوک نگاه کرد. شو مد و کلکسیون دیگه چه کوفتی بود؟
قصد داشت ساده از کنار اینا بگذره و فقط جونگ‌کوک رو آروم کنه، اما کنجکاویش اجازه نداد و دست آخر پرسید:
_ببخشید میدونم اعصابت خورده ولی من نفهمیدم چیشد. شو مد دیگه چیه؟
جونگ‌کوک سرش رو بلند کرد و با تعجب به جیمین نگاه کرد. حتما با خودش فکر می‌کرد این دیگه از پشت کدوم کوه اومده.
جیمین دستی به پیشونیش کشید و گفت:
_آممم...ولش کن نمی‌خواد توضیح بدی.
_نه یک لحظه وایسا؛ توچجوری نمیدونی شومد چیه وقتی شوهر خالت یکی ازبزرگ ترین کمپانی های مد و طراحی لباس رو داره؟
شوهر خاله‌اش دیگه کی بود؟
جیمین می‌دونست یه خاله داره، اما اصلا اون و ندیده بود. سال ها بود که با هیچکس رفت و آمد نداشتن و بیشتر وقتا اصلا کره نبودن‌.
جونگ‌کوک هنوز با تعجب جیمین رو نگاه می‌کرد. جیمین احساس کرد اگه یکم دیگه به خنگ بازیاش ادامه بده، همه چیز لو می‌ره. اما نمی‌دوست باید چی بگه. می‌ترسید حرفی بزنه و همه چیز رو بدتر کنه.
تو فکر این بود چه جوابی به جونگ‌کوک بده که مین‌هو و جیا از راه رسیدن. جیمین نفس راحتی کشید. خدا به دادش رسیده بود وگرنه همه چیز و خراب کنه.
مین‌هو پیش جونگ‌کوک نشست و باهم مشغول حرف زدن شدن. جونگ‌کوک به ظاهر با مین‌هو حرف می‌زد اما زیر چشمی نگاهش به جیمین بود. جیمین هم به روی خودش نمیاورد و با جیا مشغول بحث بود.
کم کم بقیه هم اومدن. یورا با لبخند پیروزمندانه‌ای به پای جیمین نگاه می‌کرد، انگار که اثر هنری خلق کرده.
جیمین تحمل می‌کرد! می‌دونست یه روز همه اینا رو جبران می‌کنه و اون روز دیر نبود. فقط دوماه دیگه مونده بود که از همه‌ی این سختی ها خلاص بشه. از نگاه های پر نفرت یورا، از تظاهر به خوشبخت بودن و از این نقش بازی کردنا خلاص بشه.
بعد از جا به جا کردن وسایل، همه سوار ماشین‌ها شدن و راه افتادن.
از جاده های پرپیچ و برفی رد شدن و از سرمای استخون سوز بیرون به بخاری ماشین پناه بردن.
جیمین خودش رو سرگرم نگاه کردن به حاشیه جاده کرده بود و سعی می‌کرد چشمش به جونگ‌کوک نیوفته. هرچقدر جیمین سعی میکرد نسبت به جونگ‌کوک به تفاوت باشه، ته‌هو به جاش داشت با چشم جونگ‌کوک رو قورت می داد. حتی یک ثانیه هم از نگاه کردنش دست بر نمی‌داشت و کفر جیمین رو در میاورد. ای کاش اون رو به جای مین‌هو با اون یکی یکی ماشین می‌فرستادن. تحمل یورا رو به ته‌هو ترجیح می‌داد.
بعد از نیم ساعت زجر کشیدن بلاخره رسیدند. ماشینا رو پارک کردن و پیاده شدن. تا چشم کار می‌کرد همه جا پوشیده از درخت بود. درخت هایی که قدشون سر به فلک می‌کشید و با برف پوشیده شده بود.
جایی را برای نشستن پیدا کردن. آتیش درست کردن و دور آتیش رو صندلی چیدن. جیمین جایی دور از جمع نشست. نمیتونست پاش رو جمع کنه و مجبور بود دور از جمع بشینه تا راحت پاش رو روی یه صندلی دیگه دراز کنه و به بزرگترهاش بی احترامی نکنه
_پسرم چرا تنها نشستی؟
جیمین لبخندی به نامجون‌شی زد و درحالی که به پاش اشاره می‌کرد گفت:
_آخه مجبورم پام و روی یه صندلی دیگه دراز کنم، گفتم اینجا بشینم.
نامجون سری تکون داد و متقابلا لبخندی زد:
_هرجور راحتی گفتم تنها نباشی!
جیمین سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
هر کس مشغول کاری بود. جونگ‌کوک و مین‌هو به نامجون و جونگ‌هو کمک می‌کردن تا ناهار رو آماده کنن. ته‌هو هم لحظه ای از جونگ‌کوک دور نمی‌شد. ای کاش می‌تونست موهای کوتاه ته‌هو رو چنگ بزنه و از جونگ‌کوک دورش کنه، اما افسوس...
جیا و یونا هم مشغول صحبت کردن درباره‌ی افتتاحیه ی جدیدترین سالن زیبایی سئول بودن.
تو فکر این بود هیونجین کجاست که سر و کله‌اش پیدا شد. لبخندی به جیمین زد و جای خالی رو به روش رو پر کرد.
_چطوری؟
جیمین برشی از موهاش رو که روی چشمش افتاده بود، کنار زد و گفت:
_خوبم! تو چطوری؟
سری تکون داد و به دستاش تکیه زد:
_بد نیستم!
_دیشب چیزی شده بود؟ تو خودت بودی سر میز!
هیونجین سری تکون داد و گفت:
_چیز مهمی نبود! تو پات چیشده؟
همون دروغی رو تحویل هیونجین داد که به جونگ‌کوک گفته بود.
_یونا حواسش نبود رفت رو پام.
_درد میکنه؟
_نه زیاد.
هیونجین سری تکان داد، کمی مکث کرد و بعد با لحن طلبکاری گفت:
_تو با ته‌هو مشکلی داری؟
جیمین یک تای ابروش رو بالا انداخت و نگاهی به سرتا پای هیونجین کرد.
_چطور؟
هیونجین یکم خودش رو جمع و جور کرد و گفت:
_ندیدم باهم حرف بزنید.
جیمین دست به سینه شد و سرد و محکم گفت:
_عقاید و اخلاقامون باهم متفاوته ترجیح دادیم کمتر باهم در ارتباط باشیم.
_اون پسر زود جوشیه. با همه راحت ارتباط برقرار میکنه.
جیمین اشاره ای به خودش کرد و گفت:
_الان منظورت اینه مشکل از منه؟
هیونجین سری به معنی نمیدونم تکون داد و گفت:
_نمیدونم من که بینتون نبودم.
سرتا پای جیمین از عصبانیت پر شد‌. دندوناش رو روی هم فشار داد و با وجود پا دردش از جاش بلند شد و بدون اینکه جواب هیونجین رو بدهه راهش رو کشید و به سمت جایی که نمی‌دونست کجاست به راه افتاد.
هیونجین هم بلند شد و دنبالش افتاد:
_جیمین؟ کجا میری؟
جیمین درحالی که می‌لنگید سعی کرد تند تر راه بره و گفت:
_به تو ربطی نداره!
هیونجین شوکه شده بود. حتما توقع داشت جیمین سرش رو پایین بندازه و هرچیزی که بارش میکنه رو با جون و دل بپذیره.
از جمع دور شده بودن. هیونجین قدماش رو تند کرد و خودش را به جیمین رسوند. جلوش وایساد و گفت:
_ناراحت شدی؟
جیمین دیگه کاسه‌ی صبرش لبریز شد و بلند گفت:
_چطور انقدر راحت میتونید آدما رو قضاوت کنید؟ ها؟ چون یک طرف قضیه پسر خالته اون خوبه و مشکل از منه؟
هیونجین هم دستش رو به کمرش زد و با همون لحن طلبکارش گفت:
_خود تو بودی طرف کیو میگرفتی؟
_من وقتی از چیزی خبر ندارم اظهار نظر نمیکنم.
_حتما یک چیزی هست که انقدر گارد گرفتی‌.
جیمین با ناباوری به هیونجین نگاه کرد. چرا انقدر عوض شده بود؟ مگه او همان هیونجین دیروز نبود؟ پس چرا انقدر جلوی جیمین گارد گرفته بود؟
اشاره به جایی که بقیه بودن کرد و گفت:
_برو هیونجین! لطفا برو.
هیونجین یکم به جیمین خیره شد. نفس عمیقی کشید و دستی تو موهاش کشید.
_خیلی زیاده روی کردم.
با خودش زمزمه می‌کرد اما به گوش جیمین رسید. پشتش رو به هیونجین کرد و دوباره به راه افتاد. هیونجین هم افتاد دنبالش‌.
_گفتم برو هیونجین‌‌.
لحنش سرد و همراه خشم بود. باید یکم با خودش تنها می‌موند. زمان میخواست تا حرف های هیونجین رو هضم کنه‌.
هیونجین که فهمید جیمین جدیه، به سمت بقیه برگشت.
جیمین نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد. نمیدونست دقیقا کجا میره. فقط می‌خواست از همه چیز و همه کس دور باشه.
از هیونجین و قضاوت‌هاش، از یورا و نگاه های آمیخته به نفرتش، از دنیای بی دغدغه‌ی جیا و یونا، از بیخیالی جونگ‌هو، از عشوه های ته‌هو و در آخر از کارهای عجیب جونگ‌کوک. ای کاش می‌تونست برای همیشه بره.
بره جایی که هیچ کس رو نشناسه‌. خودش باشه و خودش. یکه و تنه!
دور از همه‌ی آدما و قضاوت‌هاشون، درویی‌هاشون، دروغ‌هاشون، زخم زبان‌هاشون، نگاه های پر حرفشون.
وقتی به اندازه کافی دور شد، خودش رو به درخت بزرگی رسوند. پای درخت نشست و تکیه‌اش رو به تنه‌ی درخت زد و پاهاش رو بغل کرد. چونه‌اش رو بین زانوهاش گذاشت و نفس عمیقی کشید‌. سکوت همه جا جاری بود و آرامش رو به روح خسته و زخمی جیمین هدیه می‌کرد. دلش نمی‌خواست به هیچی فکر کنه. فقط می‌خواست از این تنهایی و آرامش نهایت لذت را ببره. نمی‌خواست به آینده‌ی مبهمش فکر کنه!
نمی‌خواست گذشته‌ی تاریکش رو نبش قبر کنه!
نمی‌خواست زندگی مزخرفش رو مرور کنه!
ای کاش می‌تونست همون‌جا بخوابه و قرن بعدی بیدار بشه. تو قرنی بیدار بشه که خالی از هر نوع توهین و ظلم و ستم باشه‌. یا اصلا تو جهان دیگه به دنیا بیاد. جهانی که مردمش به خودشون اجازه ندن، زندگی دیگران رو نابود کنن.
اما افسوس که نمی‌شد!
اون تو قرن بیست و یک گیر افتاده بود. قرنی که تفریح مردمش سرک کشیدن تو زندگی همدیگه بود!
قرنی که مردمش برای پول بیشتر به جون هم می‌افتادن و محبت و صمیمیت بینشون رو زیر پا می‌ذاشتن.

carouselWhere stories live. Discover now