جیمین نگاهش رو از چشم های جیا میدزدید. سیاهی چشم هاش اون رو دلتنگ جونگکوک میکرد.
_این دلیل کافی برای تبرعه کردنش نیست. هرکسی توی زندگیش یه مشکلی داره، حالا یکی مریضه، یکی مشکلات خانوادگی داره ، یکی مشکل مالی داره و هزاران مشکل دیگه. این دلیل نمیشه به دیگران توهین کنن.
جیا سری تکون داد و گفت:
_میدونم میدونم، حرف هایی که بهت زد درست نبود ولی اون واقعا مریض روانیه! فکر کنم متوجه تغییر یهویی رفتارش شدی.
جیمین سری تکون داد. جیا ادامه داد:
_ضربه ای که چندین سال پیش آلفاش بهش زد باعث شد چند سالی رو توی بیمارستان روانی بستری بشه! خیلی طول کشید تا به زندگی عادی برگشت.
یکم مکث کرد و گفت:
_البته کامل هم برنگشت دیدی که ثبات اخلاقی نداره، باهات میگه و میخنده بعد یهو هرچی از دهنش در میاد بارت میکنه.
جیمین بی توجه به همه اینا پرسید:
_مگه آلفاش چکار کرد؟
جیا نفس عمیقی کشیدی و گفت:
_روز عروسی ولش کرد، بعد از سوگند ازدواج و وقتی که مارکش کرد، درست وسط مراسم!
دهن جیمین از تعجب باز موند. دلش برای تههو واقعا سوخت، چقدر یک آدم میتونه پست باشه که همچین بلایی را در بهترین روز زندگی یک نفر، سرش بیاره.
_چرا؟
جیا لبش رو تر کرد و انگشتاش رو به بازی گرفت. نگاهش رو تو اتاق چرخوند. انگار برای تعریف کردن مردد بود، اما جیمین مصمم بود تا دلیلش رو بفهمه. دست آخر جیا و گفت:
_اونا چندسالی نامزد بودن، تههو خونه ی مجردی داشت. یک روز ییجانگ بی خبر میره خونهی تههو و اون و با یه نفر دیگه میبینه. روز بعدش میره خونهی خانوادهی تههو تا نامزدی رو بهم بزنه ولی تههو با کلی خواهش و التماس منصرفش میکنه، تههو خیال میکنه همه چی به خوبی و خوشی تموم شده غافل از اینکه ییجانگ براش نقشه کشیده بوده. یک سال دیگه هم نامزد میمونن و تو این یکسال ییجانگ بهترین خاطره ها رو برای تههو میسازه تا بعدا خوب بتونه عذاب بکشه. خلاصه بعد از یکسال مراسم رو میگیرن که اون اتفاق میوفته و اون بلاها سر تههو میاد.
برق از سر جیمین پرید. چه احمقانه حق رو به تههو داده بود و آلفای بیچارهاش رو مقصر شناخته بود. لعنتی حوالهی خودش کرد که این طور ناعادلانه ییجانگ رو قضاوت کرده بود.
جیمین سری تکان داد و گفت:
_شکستن دل آدما تاوان سنگینی داره. درباره ی تههو هم...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_اون هم دل ییجانگ و شکست هم غرورش و له کرد.
جیا سری تکان داد و گفت:
_آره تاوانش هم داد. حالا تو هم سعی کن زیاد بهش اهمیت ندی، اصلا نمیخواد باهاش دهن به دهن بشی.
جیمین سری به نشانهی تایید تکون داد. جیا لبخندی زد و گفت:
_امیدوارم تههو هم این کاراش و کنار بزاره و یک نفر که درکش بکنه رو پیدا کنه و ادامه ی زندگیش رو با اون بگذرونه.
جیمین فقط لبخندی زد. نمیتونست دلش رو با تههو صاف کنه. اصلا از خیر همهی حرفایی که نصیبش شده بود هم که میگذشت، نمیتونست بیخیال چشم داشتش به جونگکوک بشه. اگر امگایی هم سن و سال خود جونگکوک بود دلش نمیسوخت، اما این مرد قریب به دوازده سال از جونگکوک بزرگتر بود.
_گویا قصد داره ادامه ی زندگیش رو با جونگکوک بگذرونه.
براش مهم نبود جیا حرص و عصبانیتش را موقع گفتم این جملهها بفهمه. این موضوع بد داغی رو دل جیمین گذاشته بود.
چشمای جیا تو حدقه گرد شد و شوکه و درمونده به جیمین نگاه کرد.
_چییی؟
جیمین از جایش پرید. مگه از همه چیز خبر نداشت؟
_منظورت چیه؟
جیمین شونهای بالا انداخت و با تردید گفت:
_وقتی فهمید من و جونگکوک باهم حرف زدیم اینجوری داغ کرد!
جیا خنده ی عصبی کرد و دستی به پیشونیش کشید.
_جونگکوک جای بچه ی اونه...آخه چطور میتونه؟!
خواست از جاش بلند بشه که جیمین دستش رو گرفت و سرجاش نگهش داشت.
_کجا میری؟
_باید حدش رو بهش نشون بدم.
جیمین جیا را مجبور کرد سرجاش بشینه.
_نه نرو!
_چرا؟
_اینجوری بدتر لج میکنه. خودت همین چند دقیقه پیش داشتی برام میگفتی مریضه.
_اما آخه...
جیمین حرف جیا رو نصفه گذاشت و گفت:
_میخوایی بری چی بهش بگی؟بگی دست از جونگکوک بردار؟اون گوش میده؟ میگه چشم؟
جیا چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
_پس میگی چکار کنم؟
چه غلطی کرده بود این موضوع رو به جیا گفته بود. حالا چطوری باید آرومش میکرد تا با تههو درگیر نشه.
_یه جوری میگی چکار کنم انگار الان هم دیگه رو مارک کردن. بیخیال! فکر نکنم جونگکوک به اون اهمیت بده.
نگاه مرددش رو به جیا دوخت. خودش هم امیدوار بود این اتفاق نیوفته. نه تنها دربارهی تههو، بلکه دربارهی هر امگا یا بتایی که اطراف جونگکوک بود. خودخواهانه بود، اما جیمین دلش میخواست جونگکوک نگاهش رو از همه چیز و همه کس بگیره و فقط به اون نگاه کنه. اما زهی خیال باطل!
_راست میگی، بهتر الکی باهاش درگیر نشم.
جیا یکم دیگه پیش جیمین موند و وقتی کاملا به اعصابش مسلط شد از اونجا رفت. اما جیمین تو اتاقش موند. دلش نمیخواست یبار دیگه با تههو روبه رو بشه. مطمئن بود همین الان هم داره همهی تلاشش رو برای دلبری کردن از جونگکوک میکنه. اصلا چه کسی اون و به ویلا دعوت کرده بود؟
سرش رو با شتاب به اطراف تکون داد. از فکر و خیال خسته شده بود و این بین فکر جونگکوک لحظه ای راحتش نمیذاشت. خودش رو با گوشی جدیدش سرگرم کرد تا وسوسهی دیدن جونگکوک اون رو به سالن پایین نکشونه.
منوی گوشی رو جابه جا کرد که چشمش به برنامهی اینستاگرام افتاد. از دوستاش زیاد تعریفش رو شنیده بود و چند باری تو گوشی یونا باهاش کارکرده بود و تقریبا ازش سردر میآورد.
وارد برنامه شد. یونا عکسی که تو یکی از مهمونیها ازش گرفته بود رو برای پروفایلش تنظیم کرده بود. چند پست هم ازطرف جیمین گذاشته بود تا کاملا طبیعی جلوه کنه!
جیمین سری تکون داد و نفسش رو با حرص بیرون فرستاد. کارای یونا آخر اون و سکته میداد.
نگاهی هم به تعداد فالورا و فالویینگا انداخت. حتما این هم شاهکار یونا بود. وارد لیست فالویینگا شد. هرچی فامیل و آشنا بود اوجا پیدا میشد، اما جیمین فقط دنبال اسم یه نفر میگشت.
چند بار لیست رو بالا و پایین کرد اما خبری نبود. اسم و نشونی از جونگکوک پیدا نکرد. حتی هیونجین و جیا هم اون رو فالو کرده بودن، اما جونگکوک نه. پوفی کشید و گوشی رو به گوشهای پرت کرد. نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و از جاش بلند شد. چندبار طول و عرض اتاق رو طی کرد. نزدیک به غروب آفتاب بود و اتاق نیمه تاریک شده بود. همه ی برق ها خاموش بود و فقط نور کم جون روز بود که اتاق رو کمی روشن نگه داشته بود.
تاریکی روی سینهاش سنگینی میکرد اما دلش نمیخواست لامپا رو روشن کنه. دستی تو موهاش کشید و نفسای بلند و کش دارش رو که به زور بالا میاومدن، بیرون فرستاد. بغض مثل بختک به جون گلوش افتاده بود و قصد خفه کردنش رو داشت.
به روی خودش نمی آورد، اما دلتنگ جونگکوک شده بود. فقط چند ساعت از ندیدنش میگذشت اما جیمین مثل دیوونهها، از دلتنگی به خودش می پیچید. چندبار به سرش زد و تا نزدیکی در رفت ولی پشیمون شد و دوباره عقب کشید.
بین جدال عقل و دلش گیر افتاده بود. عقلش میگفت از جونگکوک دوری کنه تا فراموشی کردنش راحت تر باشه، اما دلش...! دلش میگفت دستش رو بگیره و راهی جنگل بشه. از پیچ و خم و تاریکیا بگذره و تو گوشهی دنجی، تموم احساساتش رو خرج معشوقش کنه. میل باطنیش هم ترغیبش میکرد تا به حرف دلش گوش کنه. اما قدرت عقلش روی همهی اونها چیره شده بود و جیمین رو تو اتاق نگه میداشت.
دوباره به سراغ گوشی و برنامهی اینستاگرام رفت. وارد پیج جیا شد. تموم پست هاش رو بالا و پایین کرد تا شاید عکسی از جونگکوک پیدا کنه، اما اینجا هم خبری نبود. وارد دنبال کننده های جیا شد. کمی لیست رو جابه جا کرد که به اسم جونگکوک رسید. بلاخره پیداش کرد. نگاهش روزمی آیدی جونگکوک خشک شد.
دلش میخواست سری به پیجش بزنه اما میترسید با چیزی روبه رو بشه که حالش رو بدتر کنه.
چند لحظهای تعلل کرد و دست آخر تسلیم دلش شد. وارد صفحه جونگکوک شد. به محض باز شدن صفحهاش، عکساش جلو چشم جیمین نمایان شد. جیمین که روی تخت دراز کشیده بود با ضرب از جاش بلند شد و نشست. ضربان قلبش بالا رفته بود و تمام تنش از هیجان گر گرفته بود.
به هر کدوم از عکسها چند دقیقه خیره میشد و با دقت نگاهشون میکرد. میخواست تمام اجزای صورت، ژست ها و لباس های تن جونگکوک رو به خاطر بسپاره.
بین عکس ها یه فیلم هم پست شده بود. فیلم رو پخش کرد. جونگکوک به همراه یکی از دوستاش با آهنگ میخوندن و مسخره بازی در میاوردن.
لبخند پررنگی زد. چند بار فیلم رو پخش کرد. انقدر به فیلم دقت کرد که حتی ریز ترین حرکات جونگکوک رو هم از حفظ شده بود.
به قدری طپش قلبش بالا رفته بود، که احساس میکرد هر آن ممکنه از جاش کنده بشه. تازگیها دلش خیلی بی جنبه شده بود. با دیدن عادی ترین حرکات جونگکوک هم میلرزید و ضعف میرفت.
شاید برای هزار بار ویدیو رو پلی کرد تا صدای جونگکوک رو در ثانیه های آخر بشنوه. چقدر صدای بمش مخملی و گوش نواز، آرام بخش بود و روح نواز بود.
دستش برای پخش دوباره به سمت گوشی رفت که کسی در زد. انقدر غرق شده بود که با صدای در از جا پرید. سریع از صفحه جونگکوک خارج شد. گوشی رو خاموش کرد و به کنار انداخت.
_بله؟
![](https://img.wattpad.com/cover/379493088-288-k193854.jpg)
YOU ARE READING
carousel
Fanfictionچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...