°•پارت_6•°

36 7 10
                                    

بقیه روزهای اون ماه هم‌‌ مثل برق و باد گذشت و جیمین از اون روز به بعد دیگه جون‌کوک رو ندید و همه چیز به روال عادی خودش برگشت.
تمیزکاری و آماده سازی خونه برای کریسمس تموم وقت جیمین رو گرفته بود و امگا فقط توی مدرسه و شب‌ها موقع خواب، وقت درس خوندن داشت. اما با وجود زمان کمش، عملکرد خوبی داشت. به همه‌ی درس‌هاش مسلط بود و برای آزمون ورودی آمادگی داشت.
آخرین روز دسامبر بود و فردا قرار بود راهی جزیره‌ی ججو بشن و شب کریسمس رو اونجا بگذرونن. جیمین از این سفر هم غمگین و هم هیجان زده بود. چرا که به جرئت می‌تونست بگه این اولین سفر عمرش بود!
مشغول دوختن یکی از پیراهن‌هاش که پارچه‌ی ساتن سفید قشنگی داشت، بود که در اتاقش به صدا در اومد.
_بله؟
صدای یورا از پشت در به گوشش رسید.
_پسرم میشه بیام تو؟
"پسرم؟"
گنگ و مبهم به در نگاه کرد. به گوش هاش شک کرد. یا اون صدا، صدای یورا نبود، یا کلمه‌ی پسرم رو اشتباه متوجه شده بود. یورا یکبار دیگر در زد و گفت:
_جیمین پسرم؟
جیمین از‌‌ فکر بیرون اومد و خودش رو جمع و جور کرد. صداش رو صاف کرد و گفت:
_بفرمایید.
یکم بعد در اتاق باز شد و یورا و جین، وارد اتاق شدن.
جیمین با دیدن جین تازه دوهزاریش افتاد و با تاسف سری تکون داد.
_کاری داشتید با من؟
یورا وارد اتاق شد و به سمت جیمین رفت که باعث تعجبش شد. پشت صندلیش ایستاد و بوسه‌ای روی موهاش زد که باعث شد بدن امگا داغ کنه و رایحه‌ی غلیظ مگنولیاش پخش بشه.
دست خودش نبود، به قدری تعجب کرده بود که تپش قلبش بالا رفته بود و چشم‌هاش توی حدقه گرد شده بود. یورا برای حفظ ظاهر احساسات اون رو به بازی گرفته بود!
بغلش اون چیزی نبود که جیمین تمام این مدت فکرش رو می‌کرد. گرم نبود، مهربون نبود، صمیمیت و عشق مادری نداشت. در عوض سرد و خالی از احساس بود.
از این بغل و ابراز احساسات دروغین احساس انزجار کرد و نفسش بند اومد. نفرت در سلول به سلول بدنش رخنه کرده بود. تا قبل از این فکر می‌کرد اگه یه روزی یورا بغلش کنه و ببوسش، قطعا از خوشحالی می‌میره، اما حالا فقط نفرت بود که وجودش رو گرفته بود!
بیشتر نتونست تحمل کنه و در حالی که به آرومی خودش رو از یورا جدا می‌کرد، لبخند زورکی زد و گفت:
_نگفتید، کاری داشتین؟
یورا هم ازش جدا شد و گفت:
_عزیزم بچه ها تو حیاط نشستن گفتن بهت بگم اگه کاری نداری بری پیششون.
جیمین اشاره‌ای به لباس نیمه کاره اش کرد و گفت:
_راستش باید لباسام رو برای فردا آماده کنم اگه وقت کردم، میرم.
یورا سری تکون داد و درحالی که از اتاق خارج می‌شد گفت:
_باشه گلم هرجور راحتی.
بعد به سمت جین چرخید و همونطور که به اتاق جیمین اشاره می‌کرد، گفت:
_میبینی! همه‌ی وسایل اتاقش رو با این قدیمیا عوض کرده که حواسش از درس پرت نشه. اینا هم به زور اجازه داد بزاریم اینجا.
جیمین با دهنی باز و چشم‌های گرد شده به یورا نگاه می‌کرد. چطور می‌تونست انقدر راحت دروغ بگه؟!
_بچه‌ی خوبی داری یورا قدرش و بدون! اینطور که ما می‌بینیم خیلی کم توقع و قانع است.
یورا همونطور که در اتاق جیمین رو می بست، با سر حرف های جین رو تایید کرد.
در رو بست و جیمین رو بین بهت و حیرتش تنها گذاشت.
اون شخصیت واقعی یورا رو شناخته بود و روز به روز داشت بیشتر ازش متنفر می‌شد. گاهی اوقات حتی تحمل صداش هم براش سخت می‌شد.
اخمی کرد و دوباره مشغول دوختن شد. چیز زیادی تا کامل شدنش نمونده بود. تقریبا یک ربع بعد لباسش حاضر بود. اتوش کرد و داخل کمد، آویزونش کرد.
اتاقش رو مرتب کرد و خورده پارچه ها رو جمع کرد.
نگاهی به خودش توی آینه انداخت. قیافه اش به هم ریخته و پریشون بود. سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و جلوی آینه وایساد. موهاش رو که بر خلاف بقیه امگاها مشکی و تیره بود، به سمت بالا شونه کرد و کمی ژل بهشون زد تا توی همون حالت وایسن. لب‌های خشکش رو با بالم کمی چرب کرد تا ترک‌هاش رو بپوشونه.
بهتر شد. دستی به لباسش کشید. خواست از اتاق بیرون بره که در اتاق زده شد. در رو باز کرد، که با جونگ‌‌کوک رو به رو شد.
_هییی... سلام!
جونگ‌کوک لبخندی زد و گفت:
_سلام جوجه فراری... ترسیدی؟
جیمین‌ دستی تو موهاش کشید و گفت:
_اممم...نه فقط توقع نداشتم تو پشت در باشی!
جونگ‌کوک یک دستش رو به کمرش زد و یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:
_چرا اونوقت؟
نگاه ذوب کننده‌اش زلزله به قلب جیمین انداخت. باز همون احساس مسخره اومد سراغش. بدنش به لرزه افتاد. دستاش یخ کرد و گونه‌هاش از حرارت زیاد گل افتاد.
لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت. در اتاقش رو بست و قدمی به جلو برداشت:
_داشتم میومدم پیشتون.
وقتی به حرف اومد تازه متوجه لرزش صداش شد.
_منم اومدم دنبال تو.
جیمین لبخند احمقانه‌ای زد و گفت:
_چه خوب! بیا بریم.
بعد با سرعت از کنار جونگ‌کوک رد شد و به سمت حیاط راه افتاد و متقابلا جونگ‌کوک هم به دنبالش رفت.
_چه خبر؟ کم پیدایی!
جیمین شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
_خبر خاصی نیست!
کلمات رو گم کرده بود. احساس می‌کرد سرش از حروف خالی شده و حرف زدن براش سخت بوو. این دیگه‌ چه بلایی بود که سرش نازل شده بود؟
دستش رو روی قلبش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
_تو دیگه چه مرگته؟!
_چیزی گفتی؟
جیمین سرش رو به دو طرف تکون داد و سریع‌تر حرکت کرد اما وقتی که درست به وسط سالن پذیرایی رسیدن، جونگ‌کوک بازوش رو گرفت و اون رو به سمت خودش چرخوند.
_میشه بگی چرا داری از من فرار میکنی؟
بدن جیمین مثل کوره‌ی آتیش گرم شد و ضربان قلبش به قدری زیاد شد که گوش فلک رو کر می‌کرد.
زبونش بند اومده بود و نگاهش روی اون دوتا گوی سیاه قفل شده بود. چشم‌های جونگ‌کوک مثل سیاه چاله‌ای بود که قلب و جون جیمین رو می‌بلعید.
_من...من... فرار نکردم که!
جونگ‌کوک لبش رو به دندون کشید و گفت:
_هربار که خانوادت میان خونمون نمیایی، وقتی ما میاییم خودت و قایم می‌کنی، بهم نگاه نمی‌کنی، میشه بگی چرا؟
از حرف‌های جونگ‌کوک شکه شد. چرا انقدر رفتار جیمین براش مهم شده بود؟چرا اون رو زیر ذره بین گرفته بود؟ اصلا چی از جون جیمین می‌خواست؟
جیمین‌ بازوش رو از دست جونگ‌کوک بیرون کشید و گفت:
_چرا انقدر روی رفتار های من زوم شدی؟
جونگ‌کوک جا خورد. گارد تهاجمیش رو پایین آورد و کمی مکث کرد و گفت:
_خوب کارات یجوری شده همش احساس می‌کنم یه سوءتفاهمی پیش اومده.
منظورش از سوء تفاهم چه بود؟ نکنه فکر کرده بود جیمین برای جلب توجه این کارا رو می‌کرد؟
امگا سرش رو تکونی داد و پوزخندی زد:
_بیخیال! چیزی نشده من فقط یکم بی حوصله ام.
اگه فقط یک روز از زندگی واقعی جیمین رو می‌دید، می‌فهمید اون به هر چیزی فکر می‌کنه به غیر از جلب توجه! اصلا توی دنیای اون وقتی برای این کارا نبود.
با اومدن بقیه به پذیرایی، جونگ‌کوک از جیمین فاصله گرفت و کلافه دستی توی موهاش کشید.
جیا نگاهی به برادرش کرد و گفت:
_تو رو فرستادیم بری دنبال جیمین‌ خودت هم موندگار شدی؟
جونگ‌کوک روی مبل نشست و گفت:
_چرا اومدید داخل؟
یونا دستاش رو به هم مالید و روی مبل نشست و گفت:
_خیلی سرد بود.
بقیه هم نشستن.
جیا یک پاش رو روی اون یکی انداخت و گفت:
_لباسات و از مزون آوردی جیمین؟
جیمین با تعجب نگاهی جیا کرد و گفت:
_مزون؟
یونا سریع گفت:
_آره بابا دیروز گرفت.
جیمین با چشم های ریز شده به یونا نگاه کرد.
چرا درباره‌ی لباساش دروغ گفته بودن؟ مگه چه اشکالی داشت که بفهمن خودش لباس هارا می‌دوزه؟!
مین‌هو دستی توی موهاش کشید و گفت:
_انگار کود میپاشن تو سرم از بس زود به زود موهام بلند میشه. شیطونه میگه برم کچل کنم.
جیا درحالی که می‌خندید گفت:
_یکم از اوپای من یاد بگیر؛ شامپو هاش از من بیشتره.
جونگ‌کوک قیافه حق به جانبی گرفت و گفت:
_مو آدم و خوشگل میکنه.
جیمین درحالی که چپ چپ جونگ‌کوک رو نگاه می‌کرد، گفت:
_کوتاهش دلنشین تره!
با اینکه معتقد بود موهای سیاه رنگ جونگ‌کوک بیش از حد دلربا و زیبان، اما باز هم موی کوتاه رو جذاب تر می‌دونست.
یونا اخم‌هاش رو تو هم‌ کشید و با صدای بلند به جیمین تشر زد:
_جیمین بهتره تا قبل از اینکه کسی ازت نظر نخواسته ساکت بمونی!
جیمین اصلا حوصله‌ی بحث نداشت‌. نگاهش رو پایین انداخت و گفت:
_عذر می‌خوام!
جونگ‌کوک با حرص گفت:
_ وقتی از حرفت پشیمون‌ می‌شی، بهتره اعتماد به نفس عذرخواهی رو داشته باشی و تو چشمای طرف نگاه کنی و معذرت بخوایی!
بغض گلوش رو گرفت. انگار جدی جدی جونگ‌کوک رو ناراحت کرده بود!
اما مگه اون چی گفته بود؟ حتی سه کلمه هم‌ حرف نزده بود و این‌جوری جونگ‌کوک ناراحت شده بود!
دلش گرفت و صد لعنت رو حواله‌ی خودش کرد. نفس عمیقی کشید تا بغضش رو قورت بده. سرش رو بلند کرد. تو چشم‌های جونگ‌کوک نگاه کرد و گفت:
_عذر می‌خوام ناراحتت کردم.
جیا که دید چطور همه به جیمین هجوم آوردن، گفت:
_بسه دیگه‌، جیمین که حرف بدی نزد.
جیمین لبخندی از سر تشکر به جیا زد و دیگه چیزی نگفت. چند دقیقه ای همه ساکت بودن و هرکس به منظره‌ی مقابلش خیره شده بود، که یونا گفت:
_من حوصلم سر رفته! یکاری کنید.
جیمین درحالی که دستش رو زیر چونه‌اش گذاشته بود و نقش‌های قالی را نگاه می‌کرد گفت:
_برید بیرون یکم حال و هواتون عوض‌ میشه.
_بریم؟
نگاهی به جیا کرد و گفت:
_آره دیگه، برید یکم باد به سرتون بخوره.
_تو نمیایی؟
جیمین سری تکون داد و گفت:
_نه! من زیاد حوصله ندارم شما برید.
دلش برای رفتن ترغیبش می‌کرد، اما با اون گندی که چند دقیقه پیش زده بود، ترجیح می‌داد تو خونه بمونه و ترک‌های دیوار اتاقش رو بشماره.
_اینجوری که خوش نمیگذره جیمین! توهم بیا.
جیمین نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و سری تکان داد. این خواهر و برادر ازش چی می‌خواستن؟
_آخه خب...
_آخه نداره دیگه برو آماده شو.
جیمین با حرص از جاش بلند شد و به سمت اتاقش راه افتاد.
چرا دست از سرش بر نمی‌داشتن؟ چرا راحتش نمی‌ذاشتن؟ اصلا چه شد که انقدر با جیمین صمیمی شدن؟
وارد اتاق شد و سرسری یک هودی ازچوب لباسی برداشت و همراه یک شلوار جین آبی پوشید. کلاهی روی سرش گذاشت و بعد از برداشتن گوشیش؛ کفشش رو پا زد و به سالن برگشت.
هیچ کس جز جونگ‌کوک تو سالن نبود.
_بقیه کجان؟
جونگ‌کوک نگاه کوتاهی به جیمین انداخت و بی حوصله گفت:
_رفتن آماده بشن.
جیمین روی یکی از مبل ها، جلوی جونگ‌کوک نشست. جونگ‌کوک سرش پایین بود و با موبایلش بازی می‌کرد. یه دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و سرش رو بهش تکیه داده بود. عضلاتش توی تیشرت سورمه ای رنگش خود نمایی می‌کردند.
آبشار موهای سیاهش صورتش رو قاب گرفته بود و از شونه‌هاش سرا زیر شده بود. اخم هاش در هم و صورتش گرفته بود. یعنی انقدر از حرف جیمین ناراحت شده بود؟! هرچی فکر می‌کرد، حرف زیاد بدی نزده بود. حتی توهین یا بی احترامی هم‌ نکرده بود‌! ولی ای کاش زبونش لال می‌شد و بی موقع حرف نمی‌زد. یکم پیش خودش فکر کرد و درنهایت به این نتیجه رسید یبار دیگه از جونگ‌کوک دلجویی کنه. هر چند فکر نمی‌کرد تاثیر گذار باشه، ام باز کار خودش رو‌ کرد.
_اممم...چیزه...جونگ‌کوک؟
جونگ‌کوک سرش رو بلند نکرد و فقط زیر لب زمزمه کرد:
_هوم؟
سردی و دلخوری توی صداش موج می‌زد. جیمین بعید می‌دونست این حجم از بی محلی بخاطر حرف به اون سادگی؛ باشه.
جیمین خواست چیزی بگه که یونا و جیا از پله ها پایین اومدن.
جیا با دیدنش با خنده گفت:
_خوبه نمی‌خواست بیاد و زودتر از هممون حاضر شد.
جیمین لبخند زورکی زد. اگر دست خودش بود صد درصد نمی‌رفت، اما متاسفانه بینشون گیر افتاده بود!
با اومدن مین‌هو؛ راه افتادن. جونگ‌کوک زودتر از همه بیرون رفت و ماشینش رو از پارکینگ در آورد. همگی سوار ماشین شدن و به سمت مقصدی نامعلوم راه افتادن.

carouselWhere stories live. Discover now