نفس نفس میزد، عرق کرده بود و با ترس به همه جا نگاه میکرد. نفس تنگی داشت. تو جاش نشست و تند و پشت سر هم نفس کشید. کابوس دیده بود و از ترس میلرزید. دندوناش تند وپشت سر هم بهم میخورد و متوقف نمیشد.
دوباره نفس کشید. هوای اتاق براش خفه کننده بود. از جاش بلند شد و به سمت تراس رفت. پرده رو کنار زد و در رو باز کرد. وارد تراس شد که باد زمستونی به استقبالش اومد و موهاش رو که از بند کس آزاد شده بودن بوسه بارون کرد.
با اینکه هوا به شدت سرد بود، روی صندلی نشست و به دریا خیره شد. شب همه جت رو گرفته بود و چادر سیاهی با نقش ماه هم سر دریا کرده بود. چادری که با وزش هر نسیمی بالا و پایین میشد و تصویر ماه رو هم منعکس میکرد.
دریا فقط برای ساحل لالایی میخوند، اما کل شهر رو خواب کرده بود.
نمیدونست چقدر به دریا ذل زد که هوا گرگ و میش شد. جاذبه ای اون و به سمت دریا میکشید. از جاش بلند شد و به اتاق برگشت. کاپشن گرمی پوشید و کلاهش رو روی سرش کشید. از اتاق بیرون رفت و از راهرو گذشت. از پله ها پایین رفت و پذیرایی را پشت سر گذاشت. به در خروجی که رسید، از ویلا خارج شد. از لابه لای درخت ها رد شد و استخر رو دور زد. در آهنی بزرگ رو باز کرد و از حیاط هم خارج شد. ویلا را دور زد.
و از جایی که پنجره ی اتاق خودش معلوم بود مستقیم حرکت کرد. مسیر گِلی و پوشیده از درخت بود. کم کم قدماش تند شد و در آخر شروع به دویدن کرد. دلش میخواست هرچی زودتر پاهاش شنهای ساحل رو لمس کنه.
بلاخره رسید. لبخندی زد و نفس عمیقی کشید. خم شد و کتونیاش رو در آورد و گرفت دستش. از لمس شنهای خیس توسط پاهاش قلقلکش می اومد، اما چیزی نگذشت که عادت کرد.
تو اون هوای سرد پاچههای شلوارش رو کمی بالا زد و به سمت جلو حرکت کرد. زیر پاش نرم بود و دلش قنج میزد. رد پاش روی ساحل جا میموند و باعث میشد جیمین با خنده ذوق کنه. لرز به جونش افتاده بود اما عقب نرفت و به راهش ادامه داد.
بلاخره، وقتی به اندازه کافی نزدیک شد و پاهاش با موج دریا خیس شدن، وایساد. کفشاش رو روی زمین انداخت و خودش هم روی زمین نشست و پاهاش رو بغل کرد. اهمیتی نمیداد لباسش تو اون سرما خیس بشه. فقط میخواست از این آرامش، از این حس خوب نهایت استفاده رو ببره. نمیدونست سرنوشت برای فرداش چی رقم زده. شاید اصلا دیگه رنگ اینجا هم به چشم نمیدید. پس باید نهایت لذت رو میبرد.
چشماش رو بست و به صدای موج دریا گوش داد. تلخی اون کابوس کذایی به کل از یادش رفته بود. باد که می وزید بند بند استخونهاش از سرما میلرزیدن اما براش مهم نبود و حتی از سرما هم لذت میبرد.
اما یه دفعه باد خیلی سردی وزید و انداماش رو به لرزه انداخت که چیزی روی شونههاش رو گرم کرد و بلافاصله همون رایحهی آتیش مسخ کننده زیر مشامش پیچید. چشم هاش رو باضرب باز کرد و پشت سرش رو نگاه کرد. جونگکوک درحالی که لبخند روی لبش بود و دست هاش را از پشت تو هم قفل کرده بود؛ بالای سرش وایساده بود و بهش نگاه میکرد. جیمین هم ناخودآگاه لباش به لبخند باز شد.
جونگکوک بدون هیچ حرفی کنار جیمین نشست و چیزی رو روی تخت سنگ بغلش گذاشت تا موج خیسش نکنه. جینین با کنجکاوی به اون سمت جونگکوک نگاه کرد اما جونگکوک زرنگ تر از این حرف ها بود. پاهاش رو مثل جیمین بغل کرد و یک دستش رو روشون گذاشته تا تکیه گاه سرش شود و راه دید جیمین رو کامل بست.
_از کی اینجایی؟
جیمین که بیخیال فضولی شده بود، به روبه رو نگاه کرد و گفت:
_نمیدونم خیلی وقته!
_نمیگی خطرناکه این موقع تنها میایی ساحل؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
_مردم انقدر بیکار نیستن بیان سراغ من!
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و زیرلب زمزمه ای کرد که از گوش جیمین دور نموند.
_مگه اون چشم ها کار و زندگی میزاره برای آدم!
برق از سر جیمین پرید. قلبش نزدیک گلوش میزد و احساس میکرد روی تمام بدنش آب جوش ریخته. آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد وانمود کنه چیزی نشنیده.
_چی؟
جونگکوک درحالی که همون چیزی رو که روی تخته سنگ گذاشته بود رو بر میداشت، خودش رو به اون راه زد و گفت:
_هیچی بیخیال!
بعد به سمت جیمین برگشت. نگاه جیمین رو جعبه.ی بنفش رنگی که تو دست جونگکوک بود خیره موند. این جعبه رو می شناخت. همون جعبه ای بود که اون روز از پاساژ خریده بود. مگه کادوی تولد دوستش نبود؟ پس چرا اینجا بود؟
جونگکوک جعبه رو سمت جیمین گرفت و گفت:
_سال نو مبارک!
جیمین با تعجب و ذوق جعبه رو از جونگکوک گرفت:
_مال منه؟
اولین باری بود که از شخصی به غیر از یونا و مینهو هدیه میگرفت. اما بیشتر برای این ذوق داشت که جونگکوک یادش بود.
با ذوق جعبه لوکس دیگهای رو از جعبه کادو خارج کرد. جعبه مستطیل شکل و از جنس نقره بود، مثل این جعبه رو فقط تو فیلم های سلطنتی اروپایی دیده بود. در جعبه رو باز کرد. همون موزیکالی که اون روز تو پاساژ دیده بود، تو جعبه جا خوش کرده بود.
جیمین از ذوق جیغی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت. اشک شوق تو چشماش حلقه زده بود و چیزی نمونده بود گریه کنه.
به سمت جونگکوک برگشت و با همون نگاه ذوق زده گفت:
_من واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم!
جونگکوک، سرش رو به دستش تکیه داد و با همون نگاه های خاصش به جیمین خیره شد.
_فقط خوشحال باش. همین!
جیمین موزیکال رو لمس کرد و گفت:
_شاید به جرعت بتونم بگم توی زندگیم اینقدر خوشحال نشده بودم.
موزیکال رو از جعبهاش بیرون آورد و کوکش کرد. جلوی صورتش گرفت و با عشق بهش خیره شد. چیزی که این موزیکال رو براش خاص کرده بود، مهر و محبتی بود که پشتش قایم شده بود.
اما اون چطور باید جبران میکرد؟
عقلش میگفت باید هدیه رو پس بده اما قلبش میگفت حتی یه لحظهام از خودش، دورش نکنه. این بار حرف عقلش رو زیر پا گذاشت و هدیه رو پس نداد. موزیکال رو به جعبهاش برگردوند و جعبه رو بغل کرد.
_امروز برمیگردیم!
چیزی از دل جیمین کنده شد و پایین افتاد. مگه قرار نبود یک هفته بمونن؟
با چشمایی که در حدقه گرد شده به جونگکوک نگاه کرد و گفت:
_چی؟چرا انقدر زود؟
جونگکوک در حالی که خودش هم حال و حوصله نداشت گفت:
_اوضاع کاری همه به هم ریخته! من باید برم فرانسه و اینکه یکی از پروژه های پدرت هم به مشکل خورده.
غم عالم تو دلش ریخت. دلش خوش بود وقتی به سئول برمیگردن، بازم میتونه جونگکوک رو ببینه. بغضش رو قورت داد و گفت:
_کی برمیگردی؟
جونگکوک از سوال جیمین تعجب کرد. شاید امگا زیادی روی کرده بود و بیش از حد تو مسائل خصوصیش دخالت کرده بود.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_ببخشید! نمیدونم چرا پرسیدم؛ اصلا به من ربطی نداره.
جونگکوک چونهی جیمین رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش برگردوند.
صدای موج دریا به گوش می رسید. خورشید درحال طلوع بود و پرتو های طلاییش رو روی نیم رخ صورت جونگکوک انداخته بود و چشم های جونگکوک رو هم رنگ خودش کرده بود. نسیم که از سمت دریا می وزید موهای سیاه رنگ جونگکوک رو به هم می ریخت.
جیمین هم تو چشم های جونگکوک خیره شد.
_دلت برام تنگ میشه؟
مسخ اون دو سیاه چاله مشکی شده بود. تکون خوردن لب های جونگکوک رو میدید. صدای مخملیش رو میشنید. اما نمیتونست جواب بده. حس غوطه ور شدن تو کوزه ی عسل رو داشت.
به سختی دل از چشم های جونگکوک گرفت و سرش رو پایین انداخت.
_سوالم جواب نداشت؟!
اشک های جیمین جاری شده بود. کفشاش رو برداشت و سریع از جاش بلند شد. پشتش رو به جونگکوک کرد و شروع به دویدن کرد.
می دوید و اشک میریخت. وقتی به اندازه کافی از جونگکوک دور شد، وایساد. هنوز همونطوری نشسته بود به جای خالی جیمین خیره شده بود.
جیمین لبش رو به دندون گرفت تا اشکاش رو کنترل کنه. بعد بلند فریاد زد:
_خیلییییی!
صداش منعکس شد. دیگه نموند تا ببینه جونگکوک شنیده یا نه و دوباره شروع به دویدن کرد.
از ساحل که حسابی دور شد وایساد و کفشاش رو پوشید. جعبه رو محکم به سینهاش چسبوند و دوباره شروع به دویدن کرد.
به ویلا رسید. در باز بود. وارد شد و مستقیم به اتاقش رفت. همان اول کادوی جونگکوک رو انتهای چمدونش قایم کرد. بعد لباساش رو عوض کرد و بی اهمیت به کثیف بودنشون اونا رو داخل چمدون گذاشت.
حالش اصلا خوب نبود. سینهاش سنگین شده بود و بغض داشت. چشم هاش از زور گریهی چند دقیقهی پیش میسوخت و دیگه اشک نداشت.
دلش میخواست به ساحل برگرده، تو چشمای جونگکوک خیره بشه و داد بزنه دلش که نه، این نفسشه که تنگ میشه!
کلافه چنگی تک موهاش زد. دلش آشوب شده بود. چیزی نخورده بود اما معدهاش انقدر سنگین بود که انگار یه گاو درسته رو قورت داده.

YOU ARE READING
carousel
Fanficچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...