روی تختش نشست و مثل همیشه زانوهاش رو بغل کرد. گوشیش رو برداشت تا دوباره بره سراغ عکسهای جونگکوک. وارد اینستاگرام که شد قلبش از جا کنده شد. جونگکوک فالوش کرده بود!
اول چند دقیقه شوکه بود و فقط به گوشی خیره شده بود. به خودش که اومد با خوشحالی کادر مستطیلی آبی رنگ پایین اسم جونگکوک رو لمس کرد.
رفت سراغ عکساش. هر عکسی که میدید دلتنگیش بیشتر و بیشتر میشد. یک ساعت هم از دیدارشون تو ساحل نگذشته بود اما جیمین احساس دلتنگی میکرد.
گوشی رو خاموش و به گوشهای پرت کرد. چونهاش رو بین زانوهاش گذاشت و به رو به روش خیره شد. به این فکر میکرد بعد از امروز چطور باید زندگی کنه.
غم و غصه اش کم بود حالا درد عشق هم بهش اضافه شده بود.
اما نه!
این با اونا فرق داشت. شیرین و دلنشین بود. هر چقدر هم که جیمین رو آزار میداد، دلش نمیخواست لحظهای از بند این درد رها بشه.
در اتاقش به صدا در اومد. نفسش رو کلافه بیرون فرستاد. واقعا حوصله ی دیدن هیچکس رو نداشت. دوست داشت ساعت ها بشینه و فقط به جونگکوک فکر کنه. چیزی نگفت تا هرکی بود، بیخیال شه و بره، اما باز هم صدای در اومد.
یه لحظه فکر کرد شاید جونگکوک باشه. با این فکر از جاش پرید، یکم صداش رو صاف کرد و گفت:
_بله؟
_بیداری؟
صدای هیونجین تموم شوق و ذوقش رو کور کرد. ایکاش لال میشد و جواب نمیداد.
بی حوصله گفت:
_آره بیا تو.
در اتاق باز شد و هیونجین وارد اتاق شد. یکم جلو رفت و دور از جیمین روی تخت نشست.
_فکر کردم از ساحل اومدی خوابیدی!
پس اون رو با جونگکوک تو ساحل دیده بود و اومده بود این رو به جیمین بفهمونه.
جیمین فقط نگاش کرد و منتظر موند حرفش رو ادامه بده. هیونجین که نگاههای خیرهی جیمین رو دید سرش رو پایین انداخت یکم کمی پشت گردنش رو ماساژ داد و گفت:
_جیمین من دیشب تا صبح خوابم نبرد.
جیمین شونهای بالا انداخت و گفت:
_آخی!
حال و حوصله نداشت و امیدوار بود هیونجین درد و دلش رو براش نیاورده باشه.
هیونجین فهمید جیمین زیاد حوصله نداره، پس حرفش رو زیاد طول نداد و گفت:
_داشتم به حرفام تو جنگل فکر میکردم. معذرت میخوام حرف های قشنگی نزدم.
جیمین لبخند بیجونی زد و گفت:
_اشکالی نداره.
در واقع ناراحتیش از هیونجین رو فراموش کرده بود. غم جونگکوک انقدر بزرگ و سنگین بود که جایی برای ناراحتی های جزئی نذاشته بود.
هیونجین با تردید نگاهش کرد و گفت:
_تو...حالت خوبه؟
جیمین سری تکون داد.
_پس چرا...
جیمین اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و گفت:
_دیشب زود خوابیدم، نصفه شب بیدار شدم دیگه خوابم نبرد الان یکم خستم فقط.
هیونجین سری تکون داد و از جاش بلند شد.
_خیلی خب من برم دیگه.
جیمین سری تکون داد و گفت:
_به سلامت.
هیونجین تا وسط اتاق رفت. یکدفعه وایساد و به سمت جیمین برگشت:
_راستی وسایلت رو جمع کن! داریم برمیگردیم.
_باشه.
آلفا خوبهای گفت و از اتاق خارج شد. جیمین از جاش بلند شد و لباساش رو داخل چمدون جاساز کرد. یکی از همون پالتوهایی رو که خودش دوخته بود، بیرون گذاشت تا بپوشه.
لباساش رو عوض کرد و آماده شد. همه جا رو بررسی کرد تا چیزی جا نذاره. موبایلش رو هم تو جیبش گذاشت. چمدونش رو برداشت و از اتاق خارج شد.
ساعت هشت و نیم بود. همه بیدار و حاضر و آماده بودن. انگار برای رفتن خیلی عجله داشتن. بینشون جونگکوک رو ندید. ای کاش میتونست تو این لحظههای آخر ببینش. دلش خوش بود که تو راه برگشت میتونه یه دل سیر نگاش کنه که فهمید باید با ماشین خودشون برگرده.
با حال گرفته چمدونش رو پشت ماشین جاساز کرد و بعد از خداحافظی از همه، سوار شد. حوصله ی حرف زدن با هیچ کس رو نداشت و فقط به ماشین جونگکوک خیره شده بود. خودش نبود و جیمین منتظر بود تا بیاد. اما زهی خیال باطل!
جونگهو و یورا به همراه مینهو و یونا سوار ماشین شدن و به راه افتادن.
جیمین نه تنها اون روز بلکه هفت ماه بعدش هم جونگکوک رو ندید. به سئول برگشتن و همه به جز جیمین زندگی عادیشون رو از سر گرفتن.
همون یکم انرژی که داشت هم از دست داده بود. روزاش با آزار و اذیت های یورا میگذشت و شباش با دلتنگی و اشک برای جونگکوک.
دیگه عکس و فیلماش هم جواب دلتنگیش رو نمیداد. دلش خودش رو میخواست. خودِ خودِ خودِش رو!
نه یه عکس بی جون و خالی از رایحهی گرمش رو. اون نگاهش رو میخواست که مختص به جیمین بود.
موزیکالش شده بود مرهم درداش. فقط دیدن اون باعث میشد یاد خاطرات خوبش بیوفته و لبهاش به لبخند باز بشن، وگرنه دیگه دلیلی برای خندیدن نداشت.
یورا فهمیده بود جیمین دیگه جیمین سابق نیست و بیشتر آزارش میداد. اما اصلا براش مهم نبود. عشق جونگکوک بلایی سرش آورده بود که کارای یورا در برابرش هیچی نبود.
اشتهاش رو از دست داده بود و در روز یه وعده غذا هم به زور میخورد. کمتر میخوابید و بیشتر خودش رو سرگرم درسش میکرد. روز به روز ضعیفتر و لاغرتر میشد. چشماش گود افتاده بود و رنگش به زردی میزد.
این موضوع یونا و مینهو رو نگران کرده بود. حتی چند بار میخواستن یواشکی جیمین رو ببرن چکاب کنه اما اون قبول نکرده بود.
خودش میدونست مشکلش چیه. دردی تو دل داشت که دواش فقط دست جونگکوک بود. از اون طرف هر چی به آزمون ورودی نزدیک تر میشد، حال روحیش بدتر میشد. درسش رو میخوند اما بعضی اوقات کتاب و دفتراش خیس از اشک میشد. تنها همدم این روزاش تهیونگ بود. اون از همه چی خبر داشت. اول اصرار داشت که احساس امگای بزرگتر فقط یه هوس زودگذره اما با گذشت زمان فهمید ماجرا کاملا جدیه.
اوایل جولای بود و فقط چند روز دیگه به تعیین سرنوشتش مونده بود. این روزا بیشتر از قبل تلاش میکرد. خیلی از شبا رو تا صبح نمیخوابید و مشغول درس خوندن بود.
تنها چیزی که مجبورش میکرد درس بخونه، امید رهایی از این جهنم بود. شاید اگه توی دانشگاه خوبی قبول میشد، نظر پدر و مادرش راجبش تغییر میکرد. فقط امیدوار بود بتونه نتایج زحمتاش رو ببینه.
بلاخره روز موعود رسید. جیمین کل شب رو از استرس بیدار مونده بود. قرار بود طبق نقشهای، مینهو و یونا، جیمین رو به محل برگزاری آزمون برسونن.
ساعت شیش و نیم صبح بود و جیمین حاضر و آماده طول و عرض اتاقش را طی میکرد. باید منتظر میموند تا یونا بره دنبالش. اصلا حال خوبی نداشت. عرق سرد کرده بود و دستاش میلرزید. چند بار کیفش رو چک کرد تا مطمئن بشه همه چیز رو برداشته.
ساعت یک ربع به هفت بود که در اتاقش به صدا در اومد و بلافاصله صدای یونا به گوشش رسید:
_جیمین من تو حیاطم، وسایلی که بهت دادم یادت نره!
قرار بود وانمود کنن که میرن کوهنوردی.
وسایلش رو برداشت و از اتاق خارج شد. با قدمای لرزون به سمت حیاط رفت. استرس زیادی داشت و قفسهی سینهاش سنگین شده بود و نفس کشیدن براش سخت بود.
وارد حیاط شد و به سمت ماشین مینهو رفت. روی صندلی عقب جا گرفت. دستاش رو که از عرق خیس شده بودن، تو هم قفل کرد. مینهو ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
یونا از آینه نگاهی به برادر امگاش کرد و گفت:
_خوراکی آوردی با خودت؟
جیمین سرش رو به معنی آره تکون داد.
_یه بطری آب آوردم با خودم.
_بطری آب جزو خوراکی حساب میشه؟
جیمین با تاسف به یونا نگاه کرد. واقعا هنوز نفهمیده بود زندگیش خیلی با جیمین فرق داره؟
اون همهی پولش تموم شده بود. چون مجبور شده بود برای ثبت نام آزمونش از تهیونگ پول قرض بگیره و همهی پول تو جیبی این سه ماهش رو یکجا به اون داده بود. اما نمیتونست اینا رو به یونا بگه. دوست نداشت بهش ترحم کنن.
_همین کافیه! من که چیزی نمیتونم بخورم.
مینهو از آینه نگاهی به صورت رنگ پریدهی جیمین انداخت و گفت:
_صبحونهام نخوردی؟ نه؟
جیمین سرش رو به دو طرف تکون داد.
مینهو ماشین رو جلوی یه سوپر مارکت نگه داشت. دستی ماشین رو کشید و پیاده شد. جیمین همونطور که دور شدن مینهو رو نگاه میکرد، خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
_اگه یوراشی بفهمه به من کمک کردین.
یونا شونهای بالا انداخت و گفت:
_خب بفهمه!
جیمین به خواهرش نگاه کرد، لبخندی زد و گفت:
_آره راست میگی خب، بفهمه. کتکش رو خودم میخورم.
یونا به سمت جیمین چرخید و گفت:
_یااا...منظورم این نبود!
_میدونم، شوخی کردم.
ولی شوخی نکرده بود، فقط حرف دلش رو زده بود. اون حتی وقتی خواهر و بردارش اشتباه میکردن هم به جای اونا تنبیه میشد، حالا که دیگه پای خودش وسط بود.
مینهو با یه پاکت پر از خوراکی برگشت. سوار شد و پاکت رو به سمت جیمین گرفت. پسر امگا با تعجب پاکت خریدا رو از دست مینهو گرفت و گفت:
_چه خبره؟ مگه میخوام برم جنگ!
مینهو همونطور که فرمون رو میچرخوند گفت:
_وقتی از اونجا بیایی بیرون فقط پاکتش باهاته.
جیمین دیگه چیزی نگفت و در سکوت به بیرون خیره شد. یه ربع بعد جلوی ساختمونی بودن که آزمون برگزار میشد. مینهو، یونا و جیمین رو پیاده کرد و خودش رفت تا ماشین رو جایی پارک کنه. حیاط حوزه آزمون پر بود از دختر و پسرایی که از نقاط مختلف شهر اومده بودن.
مینهو که اومد، باهم وارد حوزه شدن. یک ربع تا ورود به جلسه مونده بود. کارتش رو گردنش انداخت و مداد و پاک کنش هم گرفت دستش. پاهاش میلرزید و دیگه تحمل وزنش رو نداشت. خودش رو به یه سکو رسوند و نشست.
دستش رو زیر چونهاش گذاشت و به افراد داخل حیاط نگاه کرد. همه با پدر و مادرشون اومده بودن. پدر و مادرایی که آرامش خاطر بچشون بودن و بهشون قوت قلب میدادن.
دلش گرفت از این بی کسیش. ای کاش پدر و مادر اونم یکم براش ارزش قائل میشدن. اشکی که تو چشماش حلقه شده بود رو کنار زد و سرش رو پایین انداخت. نمیخواست بیشتر از این عذاب بکشه.
سالها تو حسرت یه حرف محبت آمیز از پدر و مادرش سوخته بود و حالا میدید بعضیها چه ساده این محبتها رو پس میزدن.
با احساس وایسادن دونفر کنارش، سرش رو بلند کرد. مینهو و یونا سمت راست و چپش وایساده بودن.
_پاشو عزیزم! باید بری داخل.
جیمین سری تکون داد و بلند شد. لباسش رو تکوند. رو به روی مینهو و یونا وایساد و لبخندی زد:
_ممنون که کمکم کردید، لطفتون و فراموش نمیکنم.
مینهو، جیمین رو بغل کرد موهاش رو بوسید.
_امیدوارم موفق بشی.
جمین از بغل مینهو بیرون رفت و گفت:
_ممنون.
بعد از مینهو نوبت یونا بود. اون هم جیمین رو بغل کرد و براش آرزوی موفقیت کرد. برای داشتن همچین خواهر و برادری خیلی خوشحال بود.
بهشون لبخندی زد و به سمت سالن راه افتاد. فقط تا چند ساعت دیگه آینده اش رقم میخورد. آیندهای که روشن و تاریکش، مشخص نبود.
YOU ARE READING
carousel
Fanfictionچرخ و فلک🎡 °•○°•○°•○°•○°•○°•○ خلاصه: جیمین امگایی که توی خانوادهی امگا ستیز متولد شده و همهی درهای آزادی و پیشرفت به روش بسته شده. اما اون کسی نیست که به این زندان تن بده و تمام تلاشش رو برای فرار از این زندان میکنه. اما هیچ چیز به اون راحتی که...