°•پارت_3•°

179 24 5
                                    

همونطور که مواظب بود جونگ‌کوک سر نرسه، خودش رو به آشپزخونه رسوند. بوی خوب جاجینگمون توی آشپزخونه پیچیده بود و شکم گرسنه‌‌اش رو به صدا در می آورد.
با صدای یونجی، آجومای مهربونی که کارهای خونشون رو می‌کرد، از بو کشیدن دست کشید.
_بیا غذا بخور پسرم.
جیمین لبخند عمیقی به آجوما زد و به سمتش رفت. بشقاب غذا رو از دستش گرفت. انقدر گرسنه بود و ضعف داشت که سرپا شروع به خوردن کرد. آجوما هم بهش خیره شده بود. یک جور خاص نگاهش می‌کرد و چیزی نگذشت که اشک توی چشماش حلقه شد.
جیمین دست از خوردن کشید و به سمتش رفت.
_چیشده آجوما؟چرا گریه می‌کنی؟
آجوما یک‌دفعه جیمین رو بغل کرد و همانطور که اشک می‌ریخت، گفت:
_این دنیا‌ هیچوقت عدالت‌ نداشته پسرم، اما در حق تو خیلی داره ظلم‌ می‌کنه.
جیمین هم که بغض کرده بود، سعی کرد به خودش مسلط باشه‌. از بغل آجوما بیرون اومد و اشک هاش را پاک کرد و گفت:
_بهتون قول میدم اجازه ندم اینطوری بمونه باور کنید. درستش میکنم.
آجوما لبخندی زد و بوسه‌ای روی موهای مشکی جیمین کاشت. جیمین هم لبخندی زد و دوباره مشغول خوردن شد.
یونجی همسر باغبونشون بود. جیمین بچگیش رو با اون گذرونده بود و حکم مادرش رو داشت.
غذاش رو که تمام کرد،‌ از آجوما تشکر کرد و بعد از شستن ظرف ها، بخار شو رو برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
بخار شو رو جلوی در ورودی گذاشت. نگاهش رو تو سالن چرخوند و پوفی کشید. دوطبقه رو باید تمیز می‌کرد!
بخار شو رو روشن کرد و مشغول شد.
خم شد تا زیر مبل رو تمیز کنه که یک‌دفعه صدای جونگ‌کوک و مین‌هو توی سالن پیچید.
_خوب من دیگه میرم.
_یکم دیگه می موندی.
جیمین از پایین نگاهی به طبقه ی بالا انداخت.
جونگ‌کوک و مین‌هو از اتاق یونا خارج شده بودن و به سمت راه پله ها می‌اومدن.
جیمین دستپاچه شده بود و نمی‌دونست کجا خودش را قایم کنه. اگر جونگ‌کوک اون رو می‌دید، یورا روزگارش رو سیاه می‌کرد!
نگاهی به آشپزخونه انداخت. برای رسیدن به اونجا باید از جلوی راه پله های مارپیچی می‌گذشت.
لبش رو به دندون گرفت و نگاهی به اطرافش انداخت. راه فراری نداشت. اگر پشت مبل هم قایم می‌شد، لو می‌رفت.
در حال کلنجار رفتن با خودش بود، که با صدای جونگ‌کوک از جا پرید.
_جیمین؟ نخوابیدی؟
بعد نگاهی به بخار شوی کنار پای جیمین انداخت و با تعجب گفت:
_خونه رو می‌خوایی تمیز کنی؟
جیمین لبخند مسخره و مصنوعی زد و همونطور که موهاش رو می‌خاروند، گفت:
_نه بابا رفتم آب بخورم بعد آجوما گفت دارم میرم این هم سر راه بزارم اینجا.
جونگ‌کوک سری تکون داد.
_آها.
جیمین که همچنان لبخند احمقانه‌ای روی لب داشت، گفت:
_آره دیگه.
_خیلی خب، من دیگه دارم می‌رم فعلا.
_فعلا.
جونگ‌کوک پشتش رو به جیمین کرد و به سمت خروجی رفت.
جیمین زیر چشمی نگاهی به جونگ‌کوک انداخت.
شلوار بگ مشکی و سویشرت دودی رنگی که پوشیده بود، عضلات حجیمش رو به خوبی نشون می‌داد. موهای مشکی رنگ بلندش از زیر کلاه اسپرتش بیرون ریخته بود. با اینکه جیمین موی بلند دوست نداشت، اما موهای اون از نظرش زیبا بود. در کل نمی‌شد منکر این شد که جونگکوک آلفای جذابیه.
بعد از رفتن جونگ‌کوک، جیمین شونه‌ای بالا انداخت و بی توجه به افکار چند دقیقه پیشش دوباره کارش رو از سر گرفت.
اثرات مهمونی دیشب هنوز هم به چشم می‌خورد و جیمین امیدوار بود حالا حالا ها کلاه خانواده‌ی کیم این سمت نیوفته. پس از دو روز تمیزکاری هنوز هم لکه روی سرامیک‌ها دیده می‌شد.
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دسته‌ی بخار شو رو بالا برد تا مبل ها رو هم تمیز کنه که صدای یونا مانع کارش شد.
_جیمیننن؟
سرش رو بلند کرد و به یونا که از نرده ها آویزون بود، نگاه کرد:
_بله؟
_داری چکار می‌کنی؟
جیمین اشاره ای به مبل کرد و گفت:
_دارم اینجا رو تمیز می‌کنم!
یونا سری تکون داد و گفت:
_مامان گفت بهت بگم امشب مهمون داریم.
ماتش برد.
_چی؟؟
یونا سری تکان داد و گفت:
_متاسفانه!
_کی؟
یونا خودش رو از نرده ها بالا کشید و گفت:
_آقای کیم و خانواده‌اش و آقای جانگ و خانواده‌اش.
جیمین با دهنی باز به یونا خیره شد.
_مگه دیشب اینجا نبودن؟ باز چه خبره؟
یونا شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
_چمیدونم کارای مامانه دیگه. گفت بگیم اوناهم باشن دورهم جمع بشیم.
جیمین اخم هاش رو در هم کشید و زیر لب گفت:
_آره راه حل خوبیه برای زجر دادن من!
_چیزی گفتی؟
سری تکون داد و همونطور که بخار شوی رو جمع می‌کرد گفت:
_نه. میرم کمک آجوما.
بخار شوی رو برداشت و به سمت آشپزخانه راه افتاد. یک روز دیگه رو هم داشت از دست می‌داد. امشب باز هم باید تا نصفه شب مشغول تمیز کردن خونه می‌شد و باز هم باید بیخوابی و خستگی می‌کشید.
دوباره صدای یونا در سالن پیچید.
_جیمین چی میخوایی بپوشی اگه...
جیمین عصبی دستش رو تکونی داد وگفت:
_ول کن یونا، یه کوفتی پیدا می‌کنم می‌پوشم دیگه.
یونا که عصبانیت جیمین رو دید، ساکت شد و به اتاقش برگشت. جیمین پوزخندی به دغدغه‌ی خواهرش زد. واقعا بینشون یک دنیا فاصله بود.
مهمونی گرفتن برای اون عزا بود، اما برای خواهرش تفریح محسوب می‌شد. اون اضطراب از دست دادن زمان رو داشت و خواهرش برای انتخاب لباس مردد بود. پس عدالت این دنیا کجا بود؟
به آشپزخونه رسید. بخار شوی رو توی جای قبلیش گذاشت و به سمت کشو رفت و با عصبانیت یکی از دستمال‌ها رو بیرون کشید.
_چیزی شده جیمین؟
جیمین شیشه پاک کن رو برداشت و گفت:
_نه، دوباره مهمونی گرفته!
آجوما دستش رو روی شونه‌ی جیمین گذاشت و گفت:
_امشب بیا آشپزخونه درس بخون من خودم همه جا رو تمیز می‌کنم.
جیمین درحالی که صداش از بغض می‌لرزید گفت:
_چرا مامانم دوسم نداره آجوما؟ اصلا مطمئنید من پسرشم؟
آجوما موهای جیمین رو نوازش کرد و گفت:
_این چه حرفیه پسرم معلومه که...
جیمین دستاش رو از دوطرف بالا برد و گفت:
_خواهش میکنم نگید دوسم داره که خندم میگیره!
آجوما لبش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت.
جیمین بغضش را قورت داد. سری تکون داد و گفت:
_بگذریم من برم به کارام برسم.
به سمت خروجی راه افتاد که آجوما گفت:
_جیمین برای شب لباس مرتب بپوش که مادرت باهات لج نکنه.
نفسش رو پر حرص بیرون فرستاد و از آشپزخونه خارج شد و مستقیم به سمت پنجره های بلند انتهای سالن رفت و مشغول تمیز کردن شد.
ساعت پنج بعد از ظهر بود که کارهاش تموم شد.
انقدر خسته بود که دیگه رمق راه رفتن نداشت. وسایل رو توی آشپزخونه گذاشت و به اتاقش رفت.
اول سراغ کمدش رفت تا چیزی برای امشب پیدا کنه.
لباس‌هایی که تو کمد آویزون شده بود، یکی یکی کنار زد تا به یک پیرهن مردونه‌ی حریر صورتی رسید. از کمد آوردش بیرون و نگاهش کرد. با یه شلوار مشکی، برای امشب مناسب بود.
این پیرهن رو یونا دور از چشم مامانشون برای تولدش خریده بود. طرح قشنگی داشت اما با سلیقه‌ی جیمین جور در نیومده بود و جیمین مجبور شده بود اون‌طور که دلش می‌خواست تغییرش بده.
چشم از لباس گرفت. به سمت حموم رفت و یک دوش سریع گرفت. لباسش روش پوشید و جلوی آینه وایساد. لباس به طرز عجیبی به تنش نشسته بود و اون ر‌و زیباتر از همیشه نشون می‌داد. حال که فکر می‌کرد چه کار خوبی کرده بود لباس رو تغییر داده بود. هرچند یونا چند روزی از دستش ناراحت بود، اما ارزشش رو داشت.
جیمین چشم از آینه گرفت و پشت میز آرایشش نشست. موهای کوتاهش رو با سشوار و برس پیچ حالت داد. کرم مرطوب کننده‌ای به پوست خشکش زد و لب‌های ترک خورده‌اش رو با بالم لب حرارتی، کمی رنگ داد. آرایش کردن امگاهای مذکر یه چیز معمول بود اما جیمین بهش علاقه نداشت. در واقع تا حالا بهش فکر هم نکرده بود.
کمی به چشم‌های کشیده و پوست سفیده‌اش نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. چهره ی زیبایی داشت اما...
با صدای زنگ از فکر خارج شد. از جاش بلند شد و کفش مشکی کلاسیکی پوشید و از اتاق خارج شد. توی راهرو به بقیه اعضای خانواده‌اش پیوست و باهم به استقبال مهمونا رفتن.
آجوما که زودتر جلوی در وایساده بود، در رو باز کرد. این بار علاوه بر خانواده‌ی کیم، خانواده‌ی سه نفره‌ی جانگ هم وارد شدن.
جانگ ایل‌سونگ یکی دیگه از دوست‌های معتمد پدرش بود و سال‌ها بود اون‌ها رو می‌شناخت.
پس از احوالپرسی، همگی به سمت نشیمن رفتن و روی مبل‌ها نشستن. جیمین بین مین‌هو و یونا روی مبل سه نفره جا گرفت. جونگ‌کوک و هیونجین، پسر آلفای آقای جانگ هم رو به روشون، روی مبل دونفره نشستن.
هیونجین لبخندی زد و گفت:
_چه خبر بچه ها؟خیلی وقت بود ندیده بودمتون!
جونگ‌کوک دستی تو موهاش کشید و روی مبل لم داد.
_تقصیر خودته هر دفعه بهت میگیم بیا بریم بیرون ناز می‌کنی.
یونت سرش رو به دستش تکیه داد و گفت:
_راست میگه هر وقت بهت گفتیم در حال درس خوندن بودی. بیخیال بابا یکم خوش بگذرون.
جونگ‌کوک که دست‌هاش رک به سینه زده بود، اشاره ای به جیمین کرد و گفت:
_یکی باید این و به برادر خودت بگه! جیمین کلا بیخیال کتاب نمیشه.
جیمین که چیزی نمونده بود چرتش بگیره، با شنیدن اسمش از جا پرید و گفت:
_من یه گوشه نشستم چرتم و می‌زنم، به من چکار دارید آخه!
_تو افسرده نمی‌شی انقدر خونه ای؟
جیمین تو چشم‌های جونگ‌کوک خیره شد و سعی کرد بهونه‌ای مناسب پیدا کنه:
_کی گفته من همش خونه‌ام؟
جونگ‌کوک با ابرو اشاره‌ای به یونا و مین‌هو کرد.
_هروقت بیرون دورهم جمع شدیم بهشون گفتم توام بیارن؛هردفعه هم گفتن جنابعالی خودت نیومدی.
جیگین لبش رو به دندون گرفت.
_خب من سال آخریم. بیشتر درس می‌خونم فقط گاهی اوقات با دوستام میریم یه دوری میزنیم.
دروغ گوی قهاری شده بود. با سرعت نور داستان هایی رو سرهم می‌کرد که دوست داشت زندگی کنه!
با صدای سارا، همسر امگای آقای جانگ از فکر خارج شد.
_خب برنامتون برای کریسمس چیه؟
جیمین با تعجب بهش نگاه کرد. کریسمس؟ تازه اواسط اکتبر بود و اونا از حالا به فکر برنامه‌ی کریسمسشون بودن؟
یورا تابی به موهاش داد و گفت:
_راستش ما هنوز بهش فکر نکردیم.
نامجون فنجون چایی سبزش رو به دهنش نزدیک کرد و گفت:
_نظرتون چیه باهم بریم ژاپین؟
جونگ‌هو یه پاش را روی اون یکی انداخت و گفت:
_من که موافقم به یک استراحت طولانی نیاز دارم.
تو دل جیمین عروسی شد. سفر رفتن خانواده‌اش، یعنی فرصت طلایی برای اون. دیگر کسی نبود که مجبورش کنه تمام خونه را تمیز کنه، مهمونی بگیره و با حرف هاش خون به دلش بکنه. می‌تونست با خیال راحت روی درسش تمرکز کنه.
لبخند پررنگی رو لب‌هاش نشست که همه رو به اشتباه انداخت.
جونگ‌کوک خورده‌های شیرینی رو از روی لباسش تکوند و گفت:
_فکر کنم جیمین خیلی از این پیشنهاد خوشش اومده!
جیمین خودش رو جمع و جور کرد و خواست چیزی بگه که یورا سریع و با عصبانیت گفت:
_جیمین که قرار نیست بیاد.
حتی فکر اینکه جیمین رو با خودشون ببرن مسافرت هم یورا رو دیوونه کرده بود.
جونگ‌کوک با تعجب نگاهی به یورا که از عصبانیت سرخ شده بود انداخت و گفت:
_چرا؟!
یورا به لکنت افتاد:
_خب...خب...چون جیمین سال آخره و باید درس بخونه.
باز هم چیزی تو سینه‌ی جیمین شکست. یعنی انقدر موجود منفوری بود که یورا نمی‌تونست تحملش کنه و اینطور پیش بقیه واکنش نشون داده بود؟
اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و دیدش رو تار کرد. چند بار پشت سر هم‌ پلک زد تا اشک‌هاش نریزه. عیبی نداشت! این روز ها هم می‌گذشت و نوبت اون هم‌ می‌شد. نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط بشه.
_درسته...من که نمی‌تونم بیام.
ایل‌سونگ که انگار عزمش رو جمع کرده بود که حتما جیمین رو راهی این سفر کنه، گفت:
_خب لازم نیست که حتما بریم ژاپن. می‌ریم ججو. یه چند روزی می‌مونیم و زود برگردیم که جیمین هم بیاد. یکم تجدید انرژی براش لازمه.
جیمین دست‌هاش رو توی هم گره کرد و سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. با دلسوزی هاشون داشتن کار دستش می‌دادن و این اصلا خوب نبود.
_نه بابا نیازی نیست شما برید. حالا بعد آزمون ورودی وقت زیاده.
جونگ‌کوک خیلی جدی به جیمین نگاه کرد و گفت:
_جیمین! یکم دیگه خونه بمونی جزو لوازم منزل حساب میشی، ببین‌ کی بهت گفتم!
جیمین با نگرانی به یورا نگاه کرد. عصبانیت از صورتش می‌بارید و با نگاه خشمگینش اون رو نگاه می‌کرد. می‌دونست اگه باهاشون بره، یورا یک روز خوش براش نمی‌ذاشت و از اون گذشته این سفر یک فرصت عالی رو ازش می‌گرفت.
اون شب جیمین هرچقدر تلاش کرد خانواده‌ی کیم و جانگ رو متقاعد کنه که به این سفر نیازی نداره، موفق نشد و دست آخر یورا برای حفظ ظاهر موافقت کرد که جیمین هم همراهشون بره و در یک لحظه تمام امید و آرزوی پسر دود شد و به هوا رفت.

carouselWhere stories live. Discover now