سه روزی میشد که توی دخمهای زندانی شده بود. توی این سه روز بارها توسط سربازهای بازجو مورد بازجویی قرار گرفته بود...همون طور که هایبرد شاخک قهوهای ازش خواسته بود توی هر بازجویی حقیقت رو پشت سر هم تکرار کرده بود. هر دفعه گناه فرمانده کی یونگ رو به زبون آورده و بازجو رو در جریان ناعدالتی که در حقشون شده بود گذاشته بود ولی ساعتهای بعدی دوباره همه چیز به حالت سابق برمیگشت و سرباز اخمو طوری رفتار میکرد که انگار هیچ کدوم از حرفهاش رو نشنیده و باز همه سوالات تکراریش رو با همون نظم قبلی ازش میپرسید...
بکهیونی که به ناچاری همون جوابها رو به مرد بدخلق میداد به شدت نگران بود، از ظواهر پیدا بود هیچ چیزی به نفعشون پیش نمیره و این به شدت دلواپسش میکرد...
نیار داشت برای آروم شدنش توی بغل گرم فرمانده بشینه و دم گوشش از پسر شاخک قهوهای حرفهای امیدوار کنندهای بشنوه ولی متاسفانه توی این سه روز هیچ خبری از اون پسر جذاب نداشت...
این دوری از فرمانده اتفاق ناگواری بود، چون دست و بال بازجو رو برای آزار دادنش بیشتر باز میکرد...
مثل همین حالا که هایبرد بیاخلاق مستقیم توی چشمهای مضطربش زل زده بود و از عقب کشیدن فرمانده براش میگفت...
ـ اینکه احمقانه اصرار داری همه چی رو تقصیر فرمانده کی یونگ بندازی حماقته محضه...چون همدستت همین ساعت پیش توی سلول دیگهای همه چیز رو به گردن تو انداخت تا خودش رو نجات بده...
با این جملههای بیرحمانه رنگ هایبرد شاخک قرمزی جوری پرید که نگران کننده به نظر میومد...
مورچهای که توی تاریکی مچاله شده و لبه تخت نشسته بود به اندازهای جاخورده و شوکه شده بود که انگار روحی توی تنش باقی نمونده بود...ـ چ...چی؟!
بازجو همونطور که نیشخندی به حال خرابش میزد با جدیت به صندلیش تکیهی لشی زد و با بدجنسی سری براش یوری گرفت...
ـ چرا جا خوردی؟! یعنی یه درصدم حدسش رو نمیزدی همچین اتفاقی بیفته؟! بچهی ساده...زیادی روی رابطهی ثبت نشدهاتون حساب باز کردی...
سیبک گلوی بکهیون که با مظلومیت بغضی گرفت بازجو به جلو خم شد و با کشیدن آه متاسفی برای نگاه رنگ باختهاش دلسوزانه گفت.
ـ فرمانده چانیول بعد اینکه فهمیده اوضاع براتون بد پیش میره توی بازجوییهاش تغییر رویه داد...به همکارم اعتراف کرد همه تقصیرا به گردن تو بوده و خودش بیگناهه...گفت تو با وجود شروع رابطه با کس دیگهای بهش اصرار کردی مخفیانه باهم رابطه داشته باشید چون به این جور روابط همزمان علاقه داری و اونم با اینکه همچین چیزی رو درست نمیدونسته اما اغوات شده و برخلاف اخلاقیاتش رابطهای رو با تو داشته...

YOU ARE READING
Ant Ant
Fantasy🍄یه داستان کوتاه از دلدادگی دو هایبرد مورچه... 🍂هر پارت به اندازهی یه خرده شیرینی کوچیک... 🍭زمان آپ: هر وقتی که احساس کردم یکم شیرینی میخوایم... کاپل: چانبک