In The Name Of God...
اینم عکس جِس ....پارت بعدی یه عکس واضح میزارم:-* ❤
جِس (همون جسیکا)...جِس بیا پائین دیگه_
اااااوف از دست این جِین من نمردم عالیههههه_
جِین خواهر دوقُلومه...
هردومون 18 سالمونه...
یه زندگیه مُرَفح ولی کاملا مُزَخرَف..(:/)پدر و مادرم هردوشون جزو خانواده های اشرافن...
مادرم خانه دار و پدرم صاحب چندین کارخونه و شرکت تجاریه ...بخاطر همین هر هفته یه مهمونی دعوتیم....شاید از نظر شما این خوب باشه ولی از نظر من نه!!!...
مهمونی هایی که پولدارا و اشراف زاده ها برای فخر فروشی و نشون دادن برتریشون از ادمای دیگه اونجا جمع میشن...
_جِس ...جِس ....بدو دیگه...سریع تر...
واااااای جِین...
اومدم با داد بگم که :اوووووومدم_
که صدای داد مادرمو شنیدم:
جِین گیلبرت تو الان دختر18 بالغی هستی پس چرا مثل دخترای سبک سَر رفتار میکنی ؟!_جِین: اوه ببخشید مامانی_
مادرم: مامانی نه!مادر!_
اااااوف بهتره هرچه سریعتر برم پائین وگرنه مادرم طرز رفتار به قوله خودش 'بانوهای جوان' اجدادمون رو میاره جلو چشمون...
که :دختر نباید بلند بخنده...
یه بانوی جوان لباساش نباید چروک باشه...
و یه دوشیزه موقع غذاخوردم بعد از هر قاشق باید دهنشو با دستمال پاک کنه...و کلیییی چیزای دیگه که حتی فکر کردن بهش حوصله اتو سر میبره...
با صدای دراتاقم به خودم اومدم...
بلند گفتم:
بیا تو_
ااااااوف...
از آینه قدی اشرافی اتاقم مادرمو دیدم که...
یه لباس مشکی بلند دنباله داری پوشیده بود که با دست راستش یه طرفشو گرفته بود و کیف دستی مشکی رنگش که ازش زنجیرهای نازک و ظریف طلایی آویزون بود رو در دست چَپِش گرفته بود...
و با غرور همیشگیش اومد سمتم..و با دیدنم گفت:
اوه خدای من....جسیکا گیلبرت... (هروقت عصبانیه اسم کامل رو صدا میزنه) ...تو هنوز شونه ی سَرتو به موهات نزدی_
و با وسواس خاصی اومد سمتم و منو به سمت خودش چرخوند و اول با دقت تمام لباس دِکلته آبی رنگی که بالا تَنَش فیت تنم بود و پائین تنش پُف پُفای مسخره ای داشت(از نظر خودم مسخره بود ولی قشنگ بود) رو نگاه کرد بعد با دقت تمام پائین لباس رو تکوند تا بهتر وایسته...
به صورتم نگاه کرد و از روی رضایت لبخند زد...
مادرم:
بُرِس کجاست؟!_بابی حوصلگی گفتم:
رومیزه_مامانم همینطور که موهامو شونه میزد گفت:
اوه جِس محض رضای خدا امشب مهمونیه و تو باید شاد باشی_
من:از چی شاد باشم ؟! یه مهمونیه مزخرف که توش اشراف زاده ها جمع میشن و بهم فخر میفروشن_
مامانم در حالیکه شونه ی نقره ای رنگ باریکی رو به سرم میزد گفت:مراقب لحن حرف زدنت باش...رفتارت اصلا در شأن یک دوشیزه نیست_
نیست که نیست...اه...من چرا باید برم به یه مهمونیه مزخرف حوصله سر بر ...
و پیرزن پیرمردایی که لبخندای مضحک مصنوعی رو لبشونه ارو نگاه کنم...
(چه دل پُری داری سرتو بذار رو شونه ام /ضمیر ناخداگاهو چه به شونه / :-\ )
چرا؟نه چرا؟چرااااااا...
(یاد جیگر کلاه قرمزی افتادم :-D )
...ولی اگه میدونستم چه چیزی در انتظارمه همچین حرفی نمیزدم...
♠♠♦♠♠♦♠♠♦♠♠♦♠♠♦♠♠⭐↙↕⬅↖➡⤴↔◀⤵↘▶↙↘↕
سلاااااااااااااااام ...
خب اینم پارت یک...
نظر نظر رای رای...Next Update Will be : You Stay In My Heart 4Ever...
Please: Vote / Comments /Following
I L❤VE All♥⭐❤↘↙
TALLAN STYLES...
YOU ARE READING
L❤VE&Hate(Persian)
Fanfictionفن فیکه هری استایلز Love & Hate .... 2 word Which each other are enemy.. ❤✖❤ . همیشه بهت گفتم: "ازت متنفرم" ولی ایندفعه میخوام بهت بگم: "دوستت دارم" L❤VE & Hate عشق و نفرت