Part 3

234 36 4
                                    

با صدای جِین از افکارم اومدم بیرون...

جِین:

بیا زیر چتر تا موهات خیس نَشه_

رفتم زیره چتر...

.............................................

به سمت در عمارت رفتیم..

نگهبان:
کارت دعوتتون لطفا؟!_

پدرم کارتو داد و وارد شدیم...

مثل هر جشنی یه سالن وسیع با موزایکای کِرم رنگ و دیوارهای بلند و ستون هایی که دورشون میز نوشیدنی چیده بودن....

گوشه ی سالن ویالون مشکی رنگی قرار داشت و کنار اون پیانویه مشکی رنگ رویالی قرار داشت و پیانو نواز به طرز ماهرانه ای انگشتای کشیده اش رو دکمه ها قرار میذاشت...

کاشکی میتونستم چهره اشو ببینم ولی پشتش به من بود....

همه ساکت بودن و به صدای پیانو گوش میدادن که بعد از چَندی صدای پیانو قطع شد و همه دست زدن...

و بعداز اون مرد مُسِنی روی سِن رفت ...

مرد موهای جو گندمی و ظاهری آراسته داشت و از میکروفون اعلام کرد:

به افتخار پسرم هارولد دست بزنید که همچین پیانو یی نواخت_

چیییییی؟
یعنی اون پسری که پیانو میزد همونیه که امشـــــب سالگرد اِفتتاحیه کُمپانییشو جشن گرفته ؟!

واااااای خدای من...

چشممو به اون پسر دوختم وقتی که همه براش دست زدن از جاش بلند شد...

حالا میتونم ببینمش...

وااااو اون محشره اون بی نظیره

در یک کلام اون پِرفِکته (perfect)

قد بلند ...هیکلی..شیک پوش...

و از همه مهمتر اون دوتا تیله ی سبز رنگ چشماش بود که باعث میشد ساعتها بدون هیچ حرفی به صورتش زُل بزنی...
و اون موهای فِرِ شکلاتی رنگش...

بازم میگم اون بی نظیره
......

به اطرافم نگاه کردم همهی دخترا بهش مثل یه تابلوی نقاشی زُل زده بودن...

چرا زُل نزنن اون بی نظیره...

یکی از اونا که خیلی لوس و پر اِفاده بود اومد سمتم و به طرز فجیعی ارایش کرده بود و یه لباس شب پوشیده بود که اگه خم میشد تا فی خالدونش معلوم میشد و اون کفشی که اون پوشیده بود نمیدونستم چطوری راه میره....

....
فک کنم اسمش ویکی بود....

آره درسته ... ویکی...

اومد سمتم و جلوم وایستاد...

ویکی:سلام جِس!! خوبی ؟دلم برات تنگ شده بود..._

اااااوق...

چقد دروغ...


⤵☀⤴◀▶◀▶◀▶◀▶◀▶◀◀▶▶◀⏫⏬⏩




چطور بووووو.د؟؟

رای و نظر یادتون نرررررره

L❤VE&Hate(Persian)Where stories live. Discover now