Part 7

244 38 2
                                    

این لبا چی میگن؟؟؟؟؟

میگن کههههههههه......

.
.
..
..
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بچه پاشو شیرتو بخور کلسیم داره..;-)












Rixtone _  Broken Heart...


من عاشق این داستانمم....

خودم از داستانم تعریف میکنم :-/  :-|

✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔✔☀

پسره ی سه نقطه جذااااااب

همون موقع ویکی با عجله اومد سمتم و گفت:

ااام....جِس... با هری چی میگفتی؟_

با بیخیالی گفتم:

هیچی!!!_

ویکی رفت!!!!

وا!!!

به هری نگاه کردم رو مبل چرمی نشسته بود و ویسکی میخورد...

چندتا دخترم دورو برش بودن....

نگاش رویه فرد خاصی بود...

برگشتم دیدم داره به یه دختره که موهای مشکی داره و لباس بلند قرمزی پوشیده نگاه میکنه...

پوست سفید دختر هارمونی خاصی با لباس قرمزش به وجود اورده بود...

برای یه لحظه حسادت تمام وجودمو فرا گرفت...

برگشتم سمت هری ...

هنوز نگاش رو اون دختر بود و یکم ویسکی خورد و زبونشو کشید رو لبش!!!!!

(هــــیز به تمام معنا)

دیگه نتونستم اونجا بمونم و رفتم بیرون عمارت ...

خداروشکر مامانم سرش با دوستای اِفاده ایش گرم بود و بابام با دوستاش درمورد سود و زیان شرکت حرف میزد و خدارو شکر منو ندیدن....

بارون هنوز میبارید .....

رفتم سمت آلاچیق و نشستم رو صندلی ...

فکرم رفت سمت هری ...

همش اون چشمای سبز و لبای صورتیش       

و هیکل بی نقصش....

پوفی کشیدم..

هوا خیلی سرد شده بود و از آلاچیق اومدم بیرون که پام رفت تو گِل...

هووووف عالیه...

از چمنا رد شدم که لبه ی لباسم گِلی شد...

یعنی بهتر از این نداریم ....

خدا خدا میکردم که کسی منو نبینه...

رفتم تو سالن...

خداروشکر برقا خاموش بود و همه در حال رقصیدن بودن...

سریع رفتم سمت دستشویی ...

اول پاهامو شستم ...

حالا نوبت لباسم بود ...

داشتم لَبِه لباسمو میشستم در دستشویی باز شد و یکی اومد تو...

کفشش کارنوسای مشکی بود ...

داشت زیر لبش غر میزد:

_ دختره ی نفهم هرزه_

اِ اینکه صدای هریه..

سرمو بلند کردم که اونم منو دید ...

نیشخندی زدو گفت:

ایندفعه کیو دید میزدی که اینطوری شدی؟!_

به لَبِه لباسم اشاره کرد....

حرصی شدم ...

گفتم:

مطمئن باش هرکی رو دید میزدم اون تو نبودی_

اخماش رفت تو هم...

ادامه دادم:

نفرت انگیز ترین فرد رو زمین تو هستی هری استایلز_

هری:

تو هم منفور ترین فرد زمینی جسیکا گیلبرت_

با خشم رومو ازش برگردوندم...

روی لباسش شربت آلبالو ریخته بود...

حقشه پسره ی چشم چِرون...

کُتشو دراورد و شروع کرد به باز کردن دکمه های پیرهنش...

پیرهنشم دراورد...

از تو آینه نگاش کردم ...

هیکل بی نقصش تو چشم بود و از همه مهمتر اون تتو های بی نظیرش بود...

اون شکم 6 تیکه اش نشون میداد ورزشکار ماهریه...

هری:

به جای اینکه به بدن من زُل بزنی بیا کمکم...البته من هنوز ازت متنفرم.._

اه جِس همیشه ضایع بازی در میاری...

رفتن سمتش و گفتم:

من به تو زُل نزدم .... و هنوزم از اعماق وجودم ازت متنفرم_

هری:اره معلوم بود ک بهم زُل نزدی_

پووووووفی کشیدم و یه دستمال توآلت برداشتم گرفتم زیر آب تا کاملا خیس شه...

نگاه خیره اشو حس کردم ولی توجهی نکردم....

شیر آبو بستم و برگشتم سمتش و به دیوار تکیه اش دادم...
.
.
...
.
.
.
.
.
.
.
.
مرسی که داستنمو میخونید و نظر میدید ^_________^


میشه به داستانای دیگه امم سر بزنید مطمئنم خوشتون میاد -______^

L❤VE&Hate(Persian)Where stories live. Discover now