Part 9

305 41 19
                                    

دو هفته از اون گَندی که زده بودم میگذشت....

واااااااااااااااای هروقت یاد اون قضیه میوفتم دلم میخواد زمین دهن باز کنه و
منو بِبَلعِه....

هووووف....

مامانم کُلللللللی بهم غُر زد و گفت این رفتار در شَأنِه خانوادگی ما نیست و از این چرتو پرتا....

واااااااالا....

یه بوسه که جای دوری نمیره....

اااااااااای خداااااااا..

من دلم براش تنگ شدههههههههه...

زدم زیر آواز:

مَراااااااااااااااااااا ببوووووووووووس://

برررررررررررررای آخرین...

در اتاقم باز شد...

فک کردم ننه امه!!!!!!

اما دیدم...
نههههه بااااااااو

خدمتکارمونهههه...

ریتا (خدمتکارمون):

خانوم گفتن که عصر مهمونی داریم و آماده باشین_

و رفت...

اَاااااااای بابا ....

من نمیدونم بابام از دست مامانم چرا وَرشکسته نشده؟؟؟؟؟؟!!!

مهمونی دااااااااریم؟؟؟ (بعداز 2قرن تازه داره میگه مهمونی دااااریم:-/)

یعنی هری ام میااااااااد!!!

اِیووووووووووول.....

پاشدم و شروع کردم به بِپَر بِپَر کردن رو تخت....

من:

هوووووووووووووووو ....بِزَنو بِکوبه....
اشکین ملودی چه خوبههههه (اشکین ملودی:-|||||||||)

دستا بره همه باااااااالا قِر میدن همه حالا.....

بالشتمو برداشتم ....

پرتش که کردم در باز شد و.....

بالشتم کوبیده شد تو صورته مامانم!!!!!،،،،،،،!!!!!!!!!

مامانم:

جسیکا ااااااااا گیلبرررررررررت....عروسیه بابات که نیست!!!!!!چه خبرته؟؟؟؟!_

از تختم اومدم پائین و گفتم:

هیچی!!_

مامانم:

واسه مهمونی آماده باش_

و رفت.....

پووووووو.وف

L❤VE&Hate(Persian)Where stories live. Discover now