:داستان از نگاه هري
چشمامو باز كردم ولي بخاطر نور شديد سريع بستمشون و بعد دوباره سعي كردم اين بار آروم تر. اتاق سفيد بود و پر از سبداي گل...صداي بوق بوق هاي دستگاه روي اعصابم راه مي رفت. من روي تخت خوابيده بودم و لباس بيمارستان تنم بود. گلوم خشك شده بود،چقدر تشنه بودم.
-بالاخره به هوش اومديد.
صداي لطيف و زنونه اي از كنارم اينو گفت و من بلافاصله برگشتم و چشمم به يه خانوم زيبا كه لباس پرستارا رو پوشيده بود افتاد.
- چيزي لازم داريد براتون بيارم؟
لباي خشكمو از هم باز كردم و با صداي خراشيده اي گفتم:
- آب
پرستار بلافاصله يه ليوان آب ريخت و به دستم داد و من با هر جرعه اي كه مي خوردم سعي مي كردم به ياد بيارم چرا اينجام.
[فلش بك]
- نايل من مي خوام برم خوووونه.
- نمي شه پسر تو بدجوري مست كردي.
- من خوووبم. مي تونم رانندگي كنم.
بدون توجه به غرغراي نايل كتش رو برداشتم، سوييچ رو از تو جيبش در آوردم و رفتم تو حياط.داشت نم نم بارون ميومد.
-هري كجا داري مي ري؟
كندال داد زد درحالي كه داشت از جمع دخترا فاصله مي گرفت.
- امممم دارم مي رم خونه. اينجا خيليي رو اعصابه...
- تو مستي؟؟
- اوه نه عشقم من هريم.
اينو گفتم و تلو تلو خوران به سمت ماشين نايل رفتم و سوارش شدم.پنج دقيقه بعد بارون شدت گرفته بود و من با صداي بلند آهنگ Umbrella رو مي خوندم.
روي پل بودم كه گوشيم زنگ خورد.
*ليام*
خواستم جواب بدم كه نفهميدم چطوري ماشين سر خورد و از پل به پايين پرت شدم...
[پايان فلش بك]چشمامو روي هم فشار دادم.تازه فهميدم كه سرم داره از درد منفجر مي شه.
-حالتون چطوره؟- سرم درد مي كنه.
-طبيعيه جمجمتون از دو جا شكسته.
همون لحظه يه مرد قد بلند وارد اتاق شد و درحال چك كردن چارت بالا سرم گفت:
- آقاي استايلز زنده موندنتون قطعاً يه معجزست.
- درسته...من چه مدت بي هوش بودم؟؟
- سه هفته.
چشمام گرد شد!! سه هفته؟؟؟ ما قرار بود رو آلبوم جديدمون كار كنيم.
- كسي ملاقاتم اومد؟؟
- البته هم گروهياتون دائماً بهتون سر مي زدن و يه سري دختر پر سر و صدا تمام روز جلو در بيمارستان جمع شده بودن.
- مي تونم باهاشون تماس....
- آقاي استايلز مي شه راجع به يه موضوع مهم باهاتون صحبت كنم؟؟
- اممم البته.
اومد كنارم نشست و در حالي كه منو معاينه مي كرد گفت:
- خب مي دونيد شما تصادف وحشتناكي داشتيد و آسيب هاي زيادي بهتون وارد شد مث شكستن دنده ها و سرتون ولي....
سرشو انداخت پايين و سعي كرد تو چشمام نگاه نكنه:
- ضربه اي كه به سرتون وارد شده باعث از كار افتادن
عصب هاي حركتي پاتون شده و شما...- من چي؟؟
- ديگه نمي تونيد پاتون رو حركت بديد خيلي متاسفم.
YOU ARE READING
Feeble
Fanfictionهيچوقت فكر نمي كرد يك روزي اين شكلي مي شه.... هيچوقت فكر نمي كرد اينطوري تموم بشه. اصلاً تموم شده بود؟! نه اين ضعف لعنتي هيچوقت تمومي نداره....