Chapter 3

315 62 30
                                    


داستان از نگاه جين:

-جين؟جين؟چرا ديشب اينجا خوابيدي؟

چشمامو باز كردم و اولين چيزي كه ديدم قيافه ي متعجب مامانم بود. چقدر كمرم درد مي كرد....
اوه! من ديشب رو كاناپه خوابم برد.در حالي كه كمرمو ماساژ مي دادم پرسيدم:

-ساعت چنده؟؟

- نه و نيم.

چشمام گرد شد! من چجوري واسه ساعت ده برم سر قرار؟؟ مثل فنر از جام پريدم و به سمت حموم رفتم.

-جين مي شه بگي چت شده؟

در حالي كه موهامو مي شستم داد زدم:

-واسه ساعت ده يه قرار كاري دارم.

-پس عجله كن. واست صبحونه آماده كنم؟

-فقط يه قهوه.

وقتي از حموم اومدم بيرون ساعت يك ربع به ده بود و من حداقل نيم ساعت توي راه بودم.
موهاي حالت دارمو باز گذاشتم و يه بلوز ساده ي مشكي و  شلوار جين پوشيدم. چكمه هاي قهوه ايم رو پام كردم و كت چرم قهوه ايم هم برداشتم. مامان داشت صبحونه مي خورد:

-اينجوري مي خواي بري؟؟

-اره مگه من چمه؟؟

-تو به آرايش احتياج داري.

-نه مامان همينجوري خوبه

-حداقل يه برق لب؟

سرمو تكون دادم،قهومو سر كشيدم و از خونه زدم بيرون.

****
با عجله وارد ساختمون شدم و كيسي رو ديدم كه توي لابي  نشسته بود.

-كجا بودي؟؟؟ داره مي شه ده و نيم.

-ببخشيد خواب موندم.

-چرا اين شكلي اومدي؟؟شبيه روح شدي!

-كيسي تروخدا گير نده...

بدون توجه به غرغراي من اون دستمو كشيد و به سمت دستشويي برد. با يكم كرم پودر و ماتيك من تبديل به يه آدم ديگه شده بودم!
كيسي به سمت منشي شيك و بلوندي رفت كه تمام مدت زيرزيركي مارو زير نظر داشت.

-چه كمكي از دستم برمياد؟

-ملاقات با آقاي رابرتسون.

-اوه بله...شما سي دقيقه تاخير داشتيد...لطفاً دنبالم بيايد.

كيسي لبخند دلگرم كننده اي بهم زد و گفت تو لابي منتظر مي مونه، منم مثل جوجه اي كه دنبال مامانشه پشت سر راه منشي مي رفتم.

FeebleOnde histórias criam vida. Descubra agora