Chapter 9

165 32 25
                                    




داستان از نگاه جين:

دو روز گذشت. من كاراي معموليمو انجام مي دادم و حرف زدنم با آقاي استايلز در حد دو تا: "قهوه مي خوريد؟" بود!
خواهرش خيلي مهربون بود. اون باهام راجع به زندگيم حرف مي زد و هروقت منو مي ديد يه لبخند گنده ميومد رو صورتش. من زياد آدم اجتماعي اي نيستم،چون نمي تونم احساساتم رو كنترل كنم. همونطور كه گفتم زبونم كار دستم مي ده. هميشه وقتي با كسي دوست مي شدم بعد از يه مدت به طريقي فراريش مي دادم. تنها كسي كه واسم مونده بود كيسي بود. اون منو با تمام گندكاريام تحمل مي كنه و ما دوستاي خوبي هستيم. گرچه اين اواخر اون پسر خنده رو ازم گرفته بودش.
در رابطه با اون يكي زن، اون مادر رئيسم بود! و بايد بگم خيلي جوون و خوشگل بود، اعضاي اين خانواده كلاًً زيبا بودن.
بهر حال اونا امروز داشتن مي رفتن و منم شب مي رفتم پيش مامانم.
وسايل مادر و دختر رو جلوي در گذاشتم.

وقتي صبحونشون تموم شد، وقت خداحافظي بود.
من يه گوشه وايسادم و تماشا كردم چطور با عشق همديگرو بغل كردن. واسه يه لحظه  دلم خيلي براي مامانم تنگ شد.
باباي خانواده كجا بود؟ باباي من وقتي فهميد مامانم حاملست تركش كرد. چون اونا حتي ازدواجم نكرده بودن در حقيقت مامانم از دوست پسرش توي كالج حامله شده بود.
تو افكارم غرق بودم كه جما سمتم اومد و با محبت دستمو فشار داد:

-از آشنايي باهات خوشحال شدم جين!

-ممنونم شما خيلي بهم لطف داريد.

لبخند زد. از اون لبخنداي دندون نما. بهم نزديك اروم بغلم كرد. اولش تعجب كردم ولي بعدش اروم دستمو پشتش گذاشتم. وقتي داشت ازم جدا مي شد اروم بغل گوشم گفت:

-مراقب برادرم باش.

و ايندفعه من چهار تا شاخ در اوردم! وقتي مادرش خداحافظي كرد من فقط تونستم دستمو تكون بدم.

*****

وقتي رفتم از رئيس واسه رفتن اجازه بگيرم لاي در باز بود. خواستم در بزنم ولي از لاي در صحنه اي ديدم كه منو متوقف كرد.
پسر مو فرفري روي ويلچر نشسته بود به تلويزيون  روبروش خيره شده بود. اون تصوير خودش بود. وقتي روي استيج داشت بالا و پايين مي پريد. به همراه ٤ تا پسره ديگه. يكيشون رو ديده بودم. هموني كه اسمش...نيل بود؟
رئيس اونجا داشت مي خنديد و مي رقصيد. دخترا جيغ مي كشيدن و اون براشون بوس مي فرستاد....كه يهو يه بطري خورد تو سرش.
اقاي استايلز شروع كرد به خنديدن به تصوير خودش. خنده هاي بلند و هيستريك. توي تصوير بعدي داشت بقيه ي پسرا رو بغل مي كرد و با تمام وجودش لبخند مي زد. مثل خانواده. اونا الان كجان؟!
بعد از يه مدت من يه برقي رو روي صورتش ديدم. مثل...اشك؟! داشت گريه مي كرد. مي خنديد و اشك از چشماش مي ريخت پايين. مثل آبشار.
نتونستم جلوي خودمو بگيرم و يه صدايي مثل "هق" از گلوم اومد بيرون.
و اون سريع متوجه شد و سرش رو برگردوند..

...................................................
بچه ها ببخشيد دير شد.❤️❤️
سرعت واتپد داغوونه

FeebleTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon