Chapter 4

230 49 27
                                    


داستان از نگاه جين:

دور خودم مي چرخيدم و زمزمه مي كردم:

-داروهاتم كه گذاشتم كنار يخچال.يكم پول گذاشتم زير فرش. اها راستي واست يه موبايل تازه ام......

-جيني همه چي خوبه. تو نبايد واسه روز اول دير كني مي دوني كه.

مامانم با آرامش گفت و به من نگاه كرد. برعكس من كه داشتم عرق سرد مي كردم اون خيلي آروم بود.دستاي لاغرشو تو دستام گرفتم:

-موبايلت هميشه پيشت باشه به محض اينكه حس كردي حالت بده به من زنگ بزن. شماره ي همسايه روبروييمون آدام هم توش سيو كردم اگه چيزي لازم داشتي اون هست.

-لازم نبود پولات و واسه من خرج كني همينجوريشم....

-اوه مامان خواهش مي كنم مزخرف نگو...مگه من به جز تو كي رو دارم؟
 
دستاي نحيفش رو از هم باز كرد و من تو آغوشش فرو رفتم.

*****
-مرسي فكر كنم همينجاست.

به راننده تاكسي گفتمو به خونه كه چه عرض كنم قصر روبروم خيره شدم.
كاشياي سفيد....استخر....اينجا بهشته؟!
دوتا غول كچل هم با عينك آفتابي جلو در وايساده بودن...اروم رفتم جلو:

-اممم سلام؟! من قرار بود واسه....

-بايد وسايلتون رو چك كنيم.

-نه ببينيد من براي....

-معذرت مي خوام در غير اين صورت اجازه ي ورود نداريد.

-يه دقيقه لطفاً آقايون من اينجا....

-هي آروم باشيد اون با منه.

من صداي مايكل رو از پشت سرم شنيدم كه مثل هميشه با يه لبخند گنده به سمتم ميومد. چرا اين آدم هميشه خوشحاله؟!

-دوست داشتي نيم ساعت ديگه بياي؟

روبه مايكل گفتم و چشم غره رفتم. دستشو پشتم گذاشت و منو به داخل خونه هدايت كرد:

-بيا اول با هري آشنا شو.

-هري؟ انقدر باهاش صميمي اي؟

چيزي نگفت و در عوض منو به داخل سالن پذيرايي كشوند. دقيقا روبه روي پنجره ي بزرگ  هري استايلز خواننده ي معروف، روي يه ويلچر نشسته بود. با موهايي كه انگار سال هاست مرتب نشده، يه حوله ي تن پوش سرمه اي و البته سيگاري كه تو دستش مي سوخت.

-رئيس؟ اين جينه.

آروم نگاهشو از بيرون گرفت و سر تا پامو بر انداز كرد. من يه بلوز آبي و شلوار جين كهنمو پوشيده بودم. هول شدم، رفتم نزديكش:

-س..سلام هر...

-آقاي استايلز.

حرفو قطع كرد و ابروشو داد بالا.البته كه آقاي استايلز! من چقدر احمقم.

-اوه .... بله بله آقاي استايلز من جينم.

و دستمو كه خيس عرق بود بردم جلو. به دستم نگاه كرد و به تكون دادن سرش افاقه كرد. چقدر از خود راضي!

-مايكل،اتاقشو بهش نشون بده. بعدشم بيا تو اتاقم.

اينو گفت و سرشو به سمت پنجره برگردوند انگار نه انگار ما اونجا وايساديم. تازه متوجه شدم كه دستم رو هوا خشك شده. مايكل لبخند زد و گفت:

-چشم رئيس.

و منو به طبقه به سمت راه پله كشوند. به محض اينكه اونقدري ازش دور شديم كه صدامونو نشنوه بلند گفتم:

-اين چرا اينجوري بود؟

-چجوري بود؟

-انقدر مغرور.

-بهش سخت نگير جيني.مث همه ي آدماي مغرور، اونم پشت غرورش ضعفاش رو پنهان مي كنه.

FeebleOnde histórias criam vida. Descubra agora