داستان از نگاه هري:چرا من ماري رو با خودمون نياوردم؟ خب البته اين تقصير من نيست. من از كجا بايد مي دونستم؟!
آروم رفتم سمت آشپز خونه و ديدم جين با موهايي كه تو صورتشه داره تند تند يه چيزيو هم مي زنه با تلفن حرف مي زنه.
فكر كنم اين شام آخرم باشه.
حدود نيم ساعت بود كه مايكل بيدار شده بود و الان روي مبل داشت با موبايلش ور مي رفت.
و من دوباره تنها شدم. چشامو بستمو سعي كردم تا شام يه چرت كوچيك بزنم.*****
-آقا؟
-هوممم؟
چشامو باز كردم و ديدم جين با استرس بالا سرم وايساده. به بدنم كش و قوسي دادم و با صداي گرفته گفتم:
-ساعت چنده؟
گوشه ي لبش رفت بالا و اروم جوابمو داد:
-بيايد شام بخوريد.
و رفت تو آشپز خونه. منم دنبالش رفتم. ميز رو خوب چيده بود. مايكل نشسته بود و از قيافش معلوم بود كه داره از گرسنگي مي ميره.
جين با يه ظرف بزرگ وارد شد....اونا چين توش؟-اين چه غذاييه؟؟
-اين؟ خب پاستاست ديگه!
و به محتويات درون ظرف اشاره كرد. شبيه هرچيزي بود به غير از پاستا. در حقيقت مثل يه عالمه خمير بود با گوجه.
مايكل با قيافه ي در هم رفته يكم واسه خودش كشيد و يه قاشق پر كرد و توي دهنش گذاشت و بعد از چند ثانيه گفت:-اممم...مزش...اونقدرا هم بد نيست.
-جدي؟؟
جين گفت و با ذوق به مايكل خيره شد. خودش انتظار داشته چي از آب در بياد؟!
-اهوم.
منم براي خودم كشيدم و از غذا خوردم. اصلاً مزه ي بدي نداشت. حتي مي شد يجورايي بهش گفت خوشمزه. يجورايي.
-اين اولين باري بود كه غذا درست مي كردي؟
-آره.
و بقيه ي شام توي سكوت سپري شد. فكر كنم هممون خسته بوديم...حتي من!
******
داستان از نگاه جين:
حدود ساعت ٤ صبح بود كه فهميدم ديگه نمي تونم بخوابم. رفتم توي آشپز خونه و وسايل صبحونه رو گذاشتم بيرون و يكم خونه رو جمع كردم. ساعت حدود ٥ و نيم بود و من هيچ كاري واسه ي انجام دادن نداشتم.
تصميم گرفتم توي حياط يه دوري بزنم. پالتومو پوشيدمو با موهايي كه شديداً به شونه احتياج داشت از خونه رفتم بيرون. هوا سرد بود ولي اونقدري نبود كه اذيتم كنه. من يجورايي از سرما خوشم مياد.
چشمامو بستمو به صداي پرنده هايي گوش دادم كه داشتن آواز مي خوندند. ده دقيقه بعد كه مي خواستم بلند شم صداي آواز خوندن ينفر رو شنيدم. صدا به قدري بم و آرامش بخش بود كه واسه يه دقيقه زانوهام سست شد.
سعي كردم صدارو دنبال كنم و اونجا، توي بالكن، من رئيسمو ديدم كه داشت همراه پرنده ها مي خوند.

KAMU SEDANG MEMBACA
Feeble
Fiksi Penggemarهيچوقت فكر نمي كرد يك روزي اين شكلي مي شه.... هيچوقت فكر نمي كرد اينطوري تموم بشه. اصلاً تموم شده بود؟! نه اين ضعف لعنتي هيچوقت تمومي نداره....