Chapter 6

235 46 19
                                    


داستان از نگاه هري:

-م...من؟
اين دختر خيلي خنگه!با يه نگاه: احمق مگه به جز تو كس ديگه اي هم اينجا هست؟! جوابشو دادم.
آب دهنش رو قورت داد و گفت:

-مي رم كتتون رو بيارم هوا سرده.

و از پله ها بالا رفت. راستش سوپرايز شدم كه نگران بود تا من سردم نشه چون من دارم تمام مدت ناديدش مي گيرم. بالاخره اون با يه كت برگشت و پالتوي هميشگي اش تنش بود. فكر كنم اين دختر لباساي متنوعي واسه پوشيدن نداره. از پشت ويلچرم گرفت و من رو هول داد. من از اين حس متنفرم. واقعاً متنفرم ولي الان مي دونم اگه نرم بيرون مثل يه آتشفشان فوران مي كنم. يكم جلو تر رفتيم تا رسيديم جلو استخر و من به جين دستور دادم كه وايسه. اين دختر هيچ گناهي نكرده و فوق العاده مظلوم و احمقه ولي به عنوان يه خدمتكار زيادي ترحم مي كنه و من از ترحم متنفرم.
يادم مياد اون موقع ها دختراي زيادي كنارم بودم.
هميشه و هرجا كه مي رفتم.جيغ مي زدن....مي خنديدن....ولي وقتي كه من توي مطب دكتراي مختلف بودم و تمام سعي ام رو واسه يه حركت انگشتم مي كردم هيچكدومشون اونجا نبودن. بدترين قسمتش دكترايي بود كه فقط مصنوعي لبخند مي زدن و هيچي نمي گفتن. دكترا كاري باهام كردن كه باعث شدن ديگه نخوام خوب شم. اونا ازم به عنوان يه موش آزمايشگاهي استفاده كردن. پنج ماه تمام توي بيمارستان موندن كار آسوني نيست.
انقدر توي حس و حال خودم رفته بودم كه فراموش كردم جين بغل دستم رو زمين نشسته و بهم خيره شده. سكوت كرده بود و فقط نگاهم مي كرد.
من جدي بابت سكوتش ازش ممنون بودم. الان فقط يه نفر مثل ماري رو كم داشتم كه دائم ازم سوال كنه.
اوايل آدماي زيادي به ديدنم ميومدن...خيلي زياد! ولي فقط بعضياشون موندن.
بقيه رفتن،چون مي ديدن ضعف من روي اوناهم تاثير مي زاره. هيچوقت فكر نمي كردم اينطوري بشه. سيگارمو در آوردم و روشنش كردم. تازگيا خيلي ازش استفاده مي كنم...و خب انگار تاثيرش رو از دست داده.

*********
داستان از نگاه جين:

به استخر زل زده بودم و فكر مي كردم. من خيلي خوشحالم كه اون ازم يه چيزي خواست چون معمولاً نمي زاره كسي به جز مايكل كمكش كنه.
نمي دونم چرا ولي خيلي دلم مي خواد بهش كمك كنم. توي سكوت مرگباري فرو رفته بوديم و من نمي دونستم بايد چيكار كنم چون واسه نيم ساعت رو اين زمين يخ نشسته بودم و باسنم يخ زده بود! بهش نگاه كردم تا ببينم تا كِي مي خواد بيرون بمونه. سخت تو فكر بود. چشماي سبزش داشت به زمين نگاه مي كرد و موهاي فرش درهم برهم بود. لب صورتيش و گاز گرفته بود و سخت فكر مي كرد. اون همين الانشم به عنوان يه مرد زيادي خوشگله. مطمئنم وقتي كه سرحال بوده و مي تونسته راه بره خيلي از اينا هم بهتر بوده.ولي الان همش به يه نقطه خيره مي شه و سيگار مي كشه. فكر كنم به يه روانشناس احتياج داره.

-جين؟

صداي بم و كلفتش گفت. يه ياد آوري كه كسي كه الان كنارمه يكي از بهترين خواننده هاي كشوره.

-بله آقا؟

-فردا دو تا اتاق آماده كن مهمون داريم.

سرم رو به نشونه تاييد تكون دادم. يعني كي قراره بياد؟ سيگارش رو روي زمين پرت كرد. سيگار هنوز داشت مي سوخت.
لعنتي! اون حتي نمي تونه با پاهاش سيگارشو له كنه. آروم پامو روي سيگار گذاشتم و خاموشش كردم. رئيسم بهم نگاه كرد و گفت:

-ديگه بريم تو.....هوا سرده.

و منم اطاعت كردم. اون بعد از اينكه فلج شد از خونه بيرون رفته؟! وقتي رسيديم خونه من صندلي آقا رو به سمت ميز غذا خوري بردم و رفتم تا شيشه هايي كه شكسته بود رو جمع كنم...
................................................... سلام! خوبين؟؟ اول مهر چطور بود؟! بچه ها مرسي كه مي خونيد و راي و نظر  مي ديد.
ولي تعداد بازديدها خيلي بيشتر از تعداد  راي ها و كامنتاست و من دارم از خودم  نا اميد مي شم! :| من انقدر بد مي نويسم؟؟!
واقعاً دلم مي خواد نظرتون رو راجع به  داستان و شخصيت ها بدونم پس نظر بديد. :)
اميدوارم سال تحصيلي خوبي داشته     باشيد.❤️❤️❤️

FeebleTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang