خودمو تو آيينه ي اتاق كيسي بر انداز كردم.
موهامو با اتو مو صاف و يه دست كرده بودم و داده بودم پشت گوشم. يه پيراهن روشن صورتي تنم بود كه تا بالاي زانوهام مي رسيد و كفش هاي صورتي كيسي هم قدمو بلند تر كرده بود.-جين خيلي خوشگل شدي.
كيسي گفت و بهم لبخند زد.
-ممنونم فقط...اميدوارم بتونم با اينا دووم بيارم.
-بعد از يه مدت مي توني راحت باهاشون راه بري.
-اممم باشه.
-پس كونتو تكون بده وگرنه دير مي رسيم.
( :| )***********
هنوز نيم ساعت گذشته و من حوصلم سر رفته. كيسي داره با مايكل مي رقصه_طبق معمول_ و من ديگه كسي رو نمي شناسم. خب راستش مامان و باباي مايكل رو مي شناسم ولي اونا حساب نيستن. منظورم اينه كه...آخه كي دلش مي خواد بشينه و به صحبتاي چندتا آدم پير راجع به دندون مصنوعي گوش بده؟! :|
تصميم گرفتم برم سمت ميز نوشيدني ها و يه چيزي بخورم.
آخرين باري كه مشروب خوردم يه سال پيش بود و اون آب جو مزه ي توالت مي داد. شايد الان بهتر شده باشه!
روي ميز چند تا گيلاس چيده شده بود كه توش مايع هاي قهوه اي رنگ ريخته شده بود...كه من نمي دونم چين. گيلاس رو برگشتم و سر كشيدم.
انگار اشتباه مي كردم.-اههه. انگار دارم آب توالت فرنگي مي خورم.
گفتم و يكم ديگه مزه مزش كردم.
-مگه تاحالا آب توالت فرنگي خوردي؟
نوشيدنيم تو گلوم گير كرد و شروع كردم به سرفه.
اون....اون اينجا چيكار مي كنه؟؟؟-شما اينجا چيكار مي كنين؟؟
اوه اوه....بازم بلند بلند فكر كردم.
-نمي دونستم بايد از تو اجازه بگيرم.
جين گند زدي گند زدي.
-ن..نه..
-اوه هري عزيزم خيلي خوشحالم كه اينجا مي بينمت.
مامان مايكل با خوشحالي گفت و خم شد تا به ويلچر برسه. اينجا چخبره؟؟؟
-خوشحالم كه مي بينمت پسر عمو.
مايكل اومد و يه لبخند گنده زد. پسر عمو؟؟؟
-اوه بهت نگفته بودم ما باهم فاميليم؟
چشمامو چرخوندم:
-نه فكر نمي كنم گفته باشي.
-مهم نيست الان كه فهميدي....من برم يكم يخ بيارم.
و مايكل جيم شد و تا آخر شب پيداش نشد. به همين راحتي!
برگشتم و روي صندليم نشستم و منتظر موندم يه اتفاق هيجان انگيز بيوفته.-گريه نكن گريه نكن لعنتي تو چت شده؟
نگاهم برگشت سمت زن مو قهوه اي اي كه اينو با حرص به پسر بچه ي گريون توي بغلش مي گفت.
پسر بچه فقط بيشتر گريه كرد و جيغ كشيد.-خدايا تو چت شده؟؟
اون زن گفت و يه آه بلند كشيد. فكر كنم مادر بيشتر از بچه عصبيه!
سعي كردم رد نگاه بچه رو بگيرم كه چشمم خورد به يه اسباب بازي ماشين كه دقيقاً افتاده بود زير پاي زن! خودشه.
رفتم اونجا خم شدم و اسباب بازي رو برداشتم و به بچه دادم. قيافش روشن شد اونو ازم گرفت و بغلش كرد.-واي ممنونم تو منو نجات دادي.
مادر بچه گفت و سر پسرش رو نوازش كرد.
-خواهش مي كنم كار خاصي نكردم.
با غرور گفتم و راضي از اينكه بالاخره تو زندگيم يكار درست كردم،برگشتم سمت صندليم.
تا اينكه بچه دوباره ماشينش رو پرت كرد و شروع كرد به گريه! :/
وات ده فاك؟؟-جين؟
عاليه. من فقط همينو كم داشتم.
رفتم طرف رئيسمو آروم گفتم:-بله؟
-بيا بريم تو حياط.
-بله؟؟؟
-گفتم بيا بريم تو حياط. نكنه مي خواي اينجا بموني؟ البته....تلاش خوبي بود.
پوزخند زد و به بچه اشاره كرد.
-نه نه...بريم.
گفتمو با احتياط دستمو گذاشتم پشت صندلي چرخدار تا هلش بدم.
-خودم مي تونم اينجا سراشيبي نداره.
باز همون لحن خشن برگشت. جلو تر از من شروع كرد به حركت كه يهو وايساد و بهم نگاه كرد.
-راستي هيچوقت وسط يه مهموني خم نشو. منظره ي جالبي نداره.
..............................................
سلام!!! :)
بچه ها ببخشيد كه دير به دير آپ مي كنم آخه واتپد به زور بالا مياد من حتي كامنت هم نمي تونم بزارم! :/مرسي از دوستايي كه مي خونن❤️ راي مي دن❤️ نظر مي دن❤️
(مي دونم كه همتون مي دونيد ولي خب اونم عكس جينه تو مهموني)
راي! نظر! لطفاً❤️

YOU ARE READING
Feeble
Fanfictionهيچوقت فكر نمي كرد يك روزي اين شكلي مي شه.... هيچوقت فكر نمي كرد اينطوري تموم بشه. اصلاً تموم شده بود؟! نه اين ضعف لعنتي هيچوقت تمومي نداره....