Chapter 8

208 35 15
                                    


داستان از نگاه جين:

-جين نظرت چيه بقيه ي عمرت رو اينجا سر كني؟

در حالي كه لبمو مي جوييدم به مايكل چشم غره رفتم!

-مي تونم هرروز واست يه بطري بيارم كه كاراتو توش بكني....

-اوه خداي من دهنتو ببند!

-فقط به شرطي اينكارو مي كنم كه غذا رو سرو كني.

صورتمو تو دستام گرفتم، اين حركت مال وقتيه كه چاره اي ندارم!

-باشه برو دارم ميام.

و ديس استيك رو به سمت سالن غذاخوري بردم. مثل هميشه سرم پايين بود. فقط اين دفعه رنگم مثل تربچه بود. همه چي داشت خوب پيش مي رفت و تقريباً داشتم موفق مي شدم بدون نگاه كردن به كسي كارمو انجام مي دادم كه وقتي داشتم شرابا رو مي ريختم زير چشمي به رئيسم نگاه كردم و وقتي ديدم داره نگاهم مي كنه هول شدم و وقتي بهم لبخند زد، من گند زدم!
شرابو ريختم روي دامن اون دختر!
اون يه جيغ كشيد كشيد و سريع از جاش بلند شد. چشماي آقاي استايلز گرد شد:

- چي كار داري...

-ببخشيد ببخشيد الان تميزش مي كنم.

تند تند سرمو تكون دادم و به سمت دستشويي دوييدم تا حوله بيارم! من چم شده؟؟ من هيچوقت انقد چلفتي نبودم! صداي قدم هايي رو پشت سرم شنيدم و يه صداي آروم:

-هي. مهم نيست فك كنم با يبار شستن بره.

-نه من...الان درستش مي كنم.

-جدي مي گم جين. فقط چند قطرست.

سرمو پايين انداختم و با انگشتام بازي كردم.

-من...من هيچوقت انقدر دست و پا چلفتي نبودم، فقط از وقتي اومدم اينجا نمي دونم چرا ولي...

-كار كردن واسه كسي با اين شرايط برات سخته؟

با تعجب بهش نگاه كردم:

-اوه نه البته كه نه! مشكل...مشكل آقا هيچ ربطي به من نداره.من فقط كارمو انجام مي دم.

-برادرم هميشه رابطه ي خوبي با كسايي كه براش كار مي كردن داشت...

پس برادرش بود! با خجالت لبخند زدم:

-رفتار شما هم واقعاً عاليه.

خنديد:

-خوشحالم كه اينطور فكر مي كني. جين برادرم آدم خوبيه فقط الان يكم...

-من واقعاً اهميتي نمي دم اين چيزا به من مربوط نيست. من فقط يه خدمتكارم.

-نمي دونم جين...يه حس متفاوتي نسبت به تو دارم.

-اوه...ممنون.

لبخند زد و به طبقه ي بالا رفت. حس متفاوت...
من بايد با استايلز حرف بزنم. مطمئنم مي خواد منو بندازه بيرون!

بقيه ي روز عادي گذشت. خانواده ي رئيس خيلي بهش اصرار كردن كه بره بيرون ولي اون قبول نكرد و بهشون گفت خودشون مي تونن برن بگردن.منم از فرصت استفاده كردم و سريع پيش آقا رفتم. توي اتاقش بود. نفس عميقي كشيدم و آروم در زدم.

-بيا تو.

كنار قفسه هاي كتاب بود و يسري كتاب رو تو دستش گرفته بود. تنها جاهاي خالي طبقه ي بالا بود و خب...بايد بلند مي شد. با ديدن من سوپرايز شد و با حالت سوالي بهم نگاه كرد:

-كاري داشتي؟

جلو رفتم و گفتم:

-اممم خب راستش مي خواستم راجب يه موضوع مهم باهاتون حرف بزنم.

-خب حرف بزن.

بازم جلوتر رفتم و به كتاباي توي دستش اشاره كردم و زير لب زمزمه كردم:

-مي تونم؟

كتابارو بهم داد و خب من شروع كردم به چيدنشون:

-آقاي استايلز من تا الان زندگي سختي داشتم و خب كل هزينه هاي خونه با منه.

-و؟؟

-مي دونم كه من خيلي دست و پا چلفتي بنظر ميام ولي....

يه نفس عميق كشيدم.

-من واقعاً به اين شغل احتياج دارم، خواهش مي كنم منو اخراج نكنيد!

-چي؟؟ تو فكر كردي من...مي خوام اخراجت كنم؟

-من دقيقاً نمي دونستم ولي خب من تازه يه هفتست اينجام و من...

-آروم باش. مشكلي نيست من نمي خوام اخراجت كنم.

-نمي خوايد؟

-معلومه كه نه. البته خب تو بايد يكم بيشتر حواستو جمع كني ولي دليلي واسه اخراج كردنت وجود نداره.

-جدي مي گيد؟

-اره.

انگار داشت لبخند مي زد. البته نه از اون لبخندايي كه گوشه ي لبش بالا بره. انگار لبخندش توي صورتش پخش مي شد.

-ممنونم.

گفتم و لبخند زدم. رفتارش باهام خيلي بهتر شده.
مي خواست يه چيزي بگه كه با صداي زنگ در حرفشو خورد و من رفتم تا در رو باز كنم.

...................................................
واتپد :(
يعني مظلوم تر از ما دايركشنرا پيدا نكردن؟
همين كه نمي تونيم بريم كنسرت به اندازه كافي سخت نيست؟؟
من فقط اميد وارم مثل دفعه قبل دوباره بي خيال بشن!
مرسي از اينكه مي خونيد❤️❤️❤️

FeebleTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang