Chapter 13

170 30 13
                                    



داستان از نگاه جين:

-پسر عمو؟ چرا بهم نگفتي؟

-خيلي خب ببخشيد ولي مايكل گفت به كسي نگم.

-دارم بهت مي گم كلاً نسل خونيشون اشكال داره. اون از دوست پسر خنگت اين يكيم كه...

با ديدن رئيسم توي آشپز خونه حرفم توي دهنم ماسيد.

-كيسي...من بعداً بهت زنگ مي زنم.

-چي؟ چيزي شد....

منتظر نموندم تا حرفشو تموم كنه و تلفنو قطع كردم. خدايا نشنيده باشه...

-اممم آقا؟؟ چيزي مي خواستيد براتون بيارم؟؟

-بلدي قهوه درست كني؟

-من؟؟ آره آره بلدم.

و مشغول به كار شدم و فكر كنم افتضاح ترين قهوه ي عمرمو درست كردم.

-اوه اين...اممم شكر داريم؟

با خجالت سرمو پايين انداختم و از تو كابينت شكر آوردم:

-ببخشيد من زياد تو آشپزي خوب نيستم.

-گربت چي شد؟

-هيچي.

-كارت تموم شد بيا تو اتاقم.

اون به سادگي گفت و از آشپزخونه بيرون رفت
آقاي استايلز واسه من مثل يه چالش مي مونه.
هر وقت مي بينش كف دستام شديداً عرق مي كنه.

وارد اتاقش شدم و طبق معمول در حال سيگار كشيدن پيداش كردم.
انگار داره ذره ذره نابود مي شه...
سيني رو روي ميز چوبي گذاشتم.

-چيزه ديگه اي احتياج نداريد؟

-حقوقت كنار تخته. برش دار.

نا خودآگاه يه صداي كوچيك مثل جيغ از روي خوشحالي از خودم در آوردم. حقوقم!

-ممنونم.

سعي كردم لبخندم رو پنهون كنم و پاكت كوچيك قهوه اي رو از كنار تخت برداشتم و به اتاقم رفتم و تا شب با رقص كارمو انجام دادم.

فكر كنم ساعت يه چيزي بين 2 و 3 بود كه با يه صداي مهيب مثل شكستن چيزي منو از خواب شيرينم پروند. 
با عجله رفتم طبقه ي پايين و ديدم كه چراغ آشپز خونه روشنه  و چون اتاقم دقيقا روش قرار داره پس صدا از اونجا بوده. داخلش شدم و آقاي استايلز رو ديدم در حالي كه با دست خوني داشت سعي مي كرد شيشه هاي شكسته ي ليوان رو برداره.

-حالتون خوبه؟

برگشت و منو ديد با استرس گفت:

-من خوبم. مي توني بري.

بدون توجه بهش رفتم و سعي كردم شيشه هاي شكسته رو جمع كنم.

-خودم يكاريش مي كنم گفتم كه تو برو.

چكار مي تونست بكنه؟

-من فقط دارم كارمو انجام مي دم.

نفسشو محكم بيرون داد و دستشو جلوي دهنش گذاشت. جارو شارژي رو برداشتم و شيشه ها رو جمع كردم. مي خواستم برم كه ياد دست چپش افتادم.

-مي تونم دستتون رو ببينم؟

-نه نمي خواد...

آروم رفتم  سمتش و نشستم ،دستشو گرفتم توي دستام. چشماش گرد شد و تعجب كرد. راستش خودمم از جسارتم تعجب كردم.
بريدگي خيلي عميق نبود فقط بايد بسته مي شد. از تو كابينت جعبه هاي كمك هاي اوليه رو برداشتم و دوباره روبروش نشستم. جرعت نگاه كردن به چشماش رو نداشتم. بعد از دو دقيقه كه زخم رو بستم و خيلي آروم سرمو آوردم بالا.

خوشبختانه تو نگاهش اثري از عصبانيت نبود. فقط حيرت و تعجب. گلوش رو صاف كرد ولي تاثيري نداشت با يه صداي خش دار گفت:

-خودم مي تونستم درستش كنم.

-مي دونم آقا.

سريع جعبه رو سر جاش گذاشتم و با عجله از آشپزخونه بيرون رفتم:

-شبتون بخير.

FeebleМесто, где живут истории. Откройте их для себя