داستان از نگاه جين:-پسر عمو؟ چرا بهم نگفتي؟
-خيلي خب ببخشيد ولي مايكل گفت به كسي نگم.
-دارم بهت مي گم كلاً نسل خونيشون اشكال داره. اون از دوست پسر خنگت اين يكيم كه...
با ديدن رئيسم توي آشپز خونه حرفم توي دهنم ماسيد.
-كيسي...من بعداً بهت زنگ مي زنم.
-چي؟ چيزي شد....
منتظر نموندم تا حرفشو تموم كنه و تلفنو قطع كردم. خدايا نشنيده باشه...
-اممم آقا؟؟ چيزي مي خواستيد براتون بيارم؟؟
-بلدي قهوه درست كني؟
-من؟؟ آره آره بلدم.
و مشغول به كار شدم و فكر كنم افتضاح ترين قهوه ي عمرمو درست كردم.
-اوه اين...اممم شكر داريم؟
با خجالت سرمو پايين انداختم و از تو كابينت شكر آوردم:
-ببخشيد من زياد تو آشپزي خوب نيستم.
-گربت چي شد؟
-هيچي.
-كارت تموم شد بيا تو اتاقم.
اون به سادگي گفت و از آشپزخونه بيرون رفت
آقاي استايلز واسه من مثل يه چالش مي مونه.
هر وقت مي بينش كف دستام شديداً عرق مي كنه.وارد اتاقش شدم و طبق معمول در حال سيگار كشيدن پيداش كردم.
انگار داره ذره ذره نابود مي شه...
سيني رو روي ميز چوبي گذاشتم.-چيزه ديگه اي احتياج نداريد؟
-حقوقت كنار تخته. برش دار.
نا خودآگاه يه صداي كوچيك مثل جيغ از روي خوشحالي از خودم در آوردم. حقوقم!
-ممنونم.
سعي كردم لبخندم رو پنهون كنم و پاكت كوچيك قهوه اي رو از كنار تخت برداشتم و به اتاقم رفتم و تا شب با رقص كارمو انجام دادم.
فكر كنم ساعت يه چيزي بين 2 و 3 بود كه با يه صداي مهيب مثل شكستن چيزي منو از خواب شيرينم پروند.
با عجله رفتم طبقه ي پايين و ديدم كه چراغ آشپز خونه روشنه و چون اتاقم دقيقا روش قرار داره پس صدا از اونجا بوده. داخلش شدم و آقاي استايلز رو ديدم در حالي كه با دست خوني داشت سعي مي كرد شيشه هاي شكسته ي ليوان رو برداره.-حالتون خوبه؟
برگشت و منو ديد با استرس گفت:
-من خوبم. مي توني بري.
بدون توجه بهش رفتم و سعي كردم شيشه هاي شكسته رو جمع كنم.
-خودم يكاريش مي كنم گفتم كه تو برو.
چكار مي تونست بكنه؟
-من فقط دارم كارمو انجام مي دم.
نفسشو محكم بيرون داد و دستشو جلوي دهنش گذاشت. جارو شارژي رو برداشتم و شيشه ها رو جمع كردم. مي خواستم برم كه ياد دست چپش افتادم.
-مي تونم دستتون رو ببينم؟
-نه نمي خواد...
آروم رفتم سمتش و نشستم ،دستشو گرفتم توي دستام. چشماش گرد شد و تعجب كرد. راستش خودمم از جسارتم تعجب كردم.
بريدگي خيلي عميق نبود فقط بايد بسته مي شد. از تو كابينت جعبه هاي كمك هاي اوليه رو برداشتم و دوباره روبروش نشستم. جرعت نگاه كردن به چشماش رو نداشتم. بعد از دو دقيقه كه زخم رو بستم و خيلي آروم سرمو آوردم بالا.خوشبختانه تو نگاهش اثري از عصبانيت نبود. فقط حيرت و تعجب. گلوش رو صاف كرد ولي تاثيري نداشت با يه صداي خش دار گفت:
-خودم مي تونستم درستش كنم.
-مي دونم آقا.
سريع جعبه رو سر جاش گذاشتم و با عجله از آشپزخونه بيرون رفتم:
-شبتون بخير.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Feeble
Фанфикهيچوقت فكر نمي كرد يك روزي اين شكلي مي شه.... هيچوقت فكر نمي كرد اينطوري تموم بشه. اصلاً تموم شده بود؟! نه اين ضعف لعنتي هيچوقت تمومي نداره....